68

68


🌌🌌🌌🌌

🌌🌌🌌🌌

🌌🌌🌌

🌌🌌

🌌


🌂#انتقام_از_عشق🌂


🌂#ب_قلم_لیلی🌂🌂#پارت_468🌂


فقط بهم نگاه کردیم،اگر این اسمش بدشانسی نبود،پس چی بود؟؟چرا حالا که همه چی به یه مو بند بود،امیر دوباره تو این وضعیت منو با پوریا میدید؟؟چرا من نمیتونستم یکاریو بدون خرابکاری انجام بدم؟؟اینبار میخواستم بهش چی بگم؟؟اینبار میخواست بهم چی بگه؟؟هرچی هم میگفت حق داشت.این مردی که روبه روم ایستاده بود،حتی اگه دیگه منو برای همیشه ام میذاشتو میرفت حق داشت،مگه یه ادم چقدر ظرفیت داره؟؟مدام ببینه و بگذره،ببینه و ببخشه،نگاهشو از من گرفتو به سرعت به سمت ماشینش پاتند کرد که سریع به خودم اومدمو خواستم در ماشینو باز کنم‌که پوریا گفت


_من...

+تو همینجا بمون هراتفاقی که افتاد پیاده نشو،خواهش میکنم،خودم باید باهاش حرف بزنم.


از ماشین پیاده شدمو سریع به سمتش دوییدم.


+امیر صبر کن،صبرکن امیر،باید باهات حرف بزنم.



سوارماشینش شدو روشنش کرد،محال بود اجازه بدم بره،امروزدیگه باید گوش میکرد،هرجوری که شده نمیذاشتم بره،جلوی ماشینش ایستادمو داخل چشماش نگاه کرد.


+اگر نمیخوای به حرفام گوش بدی،خب نده،برو،ولی اگه میخوای بری،قبلش باید از روی من رد شی و بری،حالا انتخاب با خودته امیر.


دستامو ازهم باز کردمو بهش خیره شدم،قوی باش تارا،باید بهش توضیح بدی هرچند که هیچ توضیحی برای گفتن وجود نداره،ولی قوی باش،پای عشقت بمون،نزار بره.لبامو بهم فشار دادمو نهایت تلاشمو کردم تا گریه نکنم.به صورتم خیره شده بود،به چشمام نگاه میکرد.نه با عشق،نه با محبت،با عصبانیت،با...با نفرت.

ماشینو خاموش کرد،کورسوی امید تو وجودم شکل گرفت،یعنی..یعنی بالاخره تصمیم گرفت تا به حرفام گوش بده؟؟

از ماشین پیاده شد،نفسمو به سختی بیرون دادم.با قدمای محکم اومدو روبه روم ایستاد،با بی حس ترین حالت ممکن بهم خیره شد،دستمو روی قلبم فشاردادم،نمیتونستم تحمل کنم،طاقت اینکه اینجوری نگام کنه رو نداشتم،نمیتونستم،نگاهش سرخوردو به پشت سرم کشیده شد،دنباله نگاهشو گرفتم،پوریا با فاصله چندقدم از ما ایستاده بود.چشمامو روی هم فشار دادم بهش گفته بودم پیاده نشه،به سمت امیر چرخیدمو اروم‌گفتم.


+اینجوری نگام نکن امیر...من..من طاقتشو ندارم.


دستاشو به سینه زدو به ماشینش تکیه داد،همیشه دوستاش بهش میگفتن امیریخی،همیشه برام سوال بود چرا اینجوری میگن،ولی حالا خیلی خوب میفهمیدم منظورشون چی بود،منظورشون این نگاه مثل یخ بود.


_دوست داری چه جوری نگات کنم؟؟با عشق؟؟


بغض کردمو چونم لرزید،وقتی تو لحنش محبت نبود،وقتی تو نگاهش عشق نبود،وقتی مثل یه غریبه رفتار میکرد،دیگه نمیتونستم قوی برخورد کنم،یه قدم به سمتش برداشتمو اروم گفتم.


+حاضرم تمام زندگیمو بدم،فقط..فقط یبار دیگه مثل قبل نگام کنی،میشه؟؟


نگاهشو دزدیدو نفس خسته ای کشید.


_قبلا به دختری نگاه میکردم که ستاره ی من بود،عشق من بود،بی شیله پیله بود،بی دروغو کلک بود،فقط برای من بود،ولی حالا روبه روم اون دخترو نمیبینم که بخوام بهش مثل قبل نگاه کنم.


پلک زدمو اشکام روی صورتم ریخت.دیگه با چه زبونی میخواست بگه منو نمیخواد؟؟


+من..من همون دخترم امیر.

_نیستی،تو دیگه کسی نیستی.

+داری اشتباه میکنی امیر،خواهش میکنم به حرفام گوش بده.


دستی به ته ریشش کشیدو سرتکون داد،عصبی بود،اون خیلی بیشتر داغون بود،ولی سعی میکرد تا خودشو قوی نشون بده،کاری که من نمیتونستم.


_باشه،باشه بگو تارا میشنوم،اتفاقا میدونی چرا الان اینجام؟؟میدونی چرا بجای اینکه رامو بکشمو از این لجنزار بزارمو برم،هنوز اینجا ایستادم؟؟چون اومدم بشنوم،چون فکر میکردم تو الان...


مکث کردو حرفشو خورد،لعنت به من،لعنت به منکه اینبارم بخاطر من اومده بود ولی باز منو کنار پوریا دید‌.


_بهم بگو بدونم کجاشو دارم اشتباه میکنم.بگو حرف بزن دیگه،اراجیفی که اون عوضی تحویلم دادو یبار دیگه توام بگو،شانستو امتحان کن تارا،بالاخره من خرم دیگه،دیدی دوباره باور کردم،دیدی دوباره گول خوردم،چون من احمقم،چون من هنوزم دوست دارم.

+تو...تو هنوزم دوستم داری؟؟


یه قدم به سمتم اومدو نزدیکم شد،دوباره اون‌نگاه سرد،دوباره اون نگاه پر از خالی،پر از پوچی،دستشو روی قلبش فشار دادو گفت.


_همونقدری که دوست دارم،همونقدرم دلم ازت شکسته،حجم این شکستگی انقدر بزرگه که دیگه نمیخوام ببینمت تارا.

+نمیتونی یه روزه انقدر..سنگ بشی امیر.

_یه روز کمه؟؟


دستاشو توی موهاش فرو کردو تا میتونست کشید.


_هیچ میدونی من تو این ۲۴ ساعت چی کشیدم؟؟هر ثانیه توی این ۲۴ ساعت هزاربار مردمو زنده شدم.من انقدر زجر کشیدمو اونوقت تو...


نگاهی به پشت سرمو پوریا انداخت،به سمتش رفتمو با التماس گفتم.


+بخدا..بخدا بازم سوتفاهم شده امیر...ما...


بین حرفم پریدو گفت.


_ما؟؟خوبه حالا دیگه ما شدید.

+نه امیر بخدا اشتباه میکنی،اونروز توی اون سردخونه،اصلا اوضاع اونجوری که تو فکر میکنی نبود،بخدا قسم بجون خودت...

_اره اره میدونم،هزاربار حرفای اون عوضی رو با خودم تکرار کردم،هزاربار حرفاشو مرور کردم.تو بی گناهی،تو ترسیدی،تو مجبور شدی که اگر مجبور نبودی هیچوقت باهاش همراه نمیشدی،همشو قبول میکنم،ولی چرا به من نگفتی؟؟چرا وقتی این همه بلا سرت اومد یبار نیومدی به منه بی همه چیز بگی دردت چیه ها؟؟

+من...من ترسیدم...من ترسیدم از دستت بدم.


چندثانیه به چشمام خیره شدو اروم‌گفت.


_تو همین الانم منو از دست دادی تارا،ولی شاید اگه میگفتی،شاید اگه اعتماد میکردی،همه چی یجور دیگه میشد.


اشکام پشت هم روی صورتم میریختنو من هیچ کنترلی روشون نداشتم،چون هرحرفی که از دهن امیر خارج میشد،مثل خاکی روی ارزوهای پرپر شدم ریخته میشدو همشونو خاموش میکرد.


+من...من ترسیدم تا اسیب ببینی.

_میدونی چی بیشتر از همه منو خورد کرد؟؟اینکه تو انقدر به اون اعتماد داشتی که باور کردی میتونه به من اسیب بزنه،ولی منو باور نداشتی که میتونم از تو،از خودم،از عشقمون مراقبت کنم.

+معذرت میخوام،معذرت میخوام نمیخواستم اینجوری بشه امیر.نمیخواستم،من هرکاری کردم برای...

_حالا دیگه برای گفتن این حرفا خیلی دیره تارا،خیلی دیره.

+دیر نیست امیر،من،ما میتونیم دوباره شروع کنیم،تو فقط یه فرصت بهم بده.

_فرصت میخوای؟؟


با بغص نگاش کردمو سرتکون دادم،


_باشه،بهت یه فرصت دیگه میدم.

+وا..واقعا؟؟

_اره...اره عشق ما ارزششو داره،بهت فرصت میدمو چندتا سوال ازت میپرسم.

+سوال؟؟

_اره،بپرسم؟؟


اشکامو پاک کردمو نگاهی بهش انداختم،نمیدونستم چی تو سرشه،برای همین فقط سرتکون دادم.


_روزی که رفتید اونجا...تو اون سردخونه،پوریا تورو مجبو..مجبورت کرد؟؟


بهش چشم دوختم،حالا سر یه دوراهی ایستاده بودم،رسیدن به امیر و دروغ،ترک شدن و حقیقت،ولی من انتخابمو کرده بودم،حالا که همه چی برملا شده بود،دیگه نمیخواستم خودمو پشت دروغ پنهان کنم،لب باز کردم چیزی بگم که گفت.


_فقط اره،یا نه.

+نه.


چشماشو بستو لباشو بهم فشارداد،من بازور پوریا نرفته بودم سردخونه که حالا بخوام دروغ بگم،تمام اتفاقات سردخونه،از اول تا اخرش بدون هیچ اجباری بود،برعکس همیشه.دستاش مشت شدو رنگ پوستش به کبودی زد،میدونستم چقدر تو فشاره،میدونستم چقدر پرسیدن این سوالا و شنیدن جوابای تلخم براش سنگینه،ولی من تصمیممو گرفته بودم،دیگه دروغ کافی بود.


_فقط یه سوال دیگه ازت میپرسم،ولی طاقتشو ندارم تارا،حتی اگه حقیقتم داشت،دروغ بگو،دروغ بگو چون من این یکیو دیگه نمیتونم هضم کنم.

+چ..چی؟؟

_میدونی دارم بخدا التماس میکنم که این اتفاق نیفته باشه تارا،دعا میکنم اینکارو دیگه نکرده باشی.


لباشو بهم فشار دادو با صدای ارومی گفت.


_اون روز،خونه ونداد...


چشمامو روی هم فشاردادم،نیازی نبود تا جملشو تکمیل کنه،چون من خوب میدونستم میخواد راجب چی حرف بزنه و از اینکه اینکارم کرده خودمو لعنت فرستادم.


_اون‌گردنبندی که روی تخت افتاده بود،گردنبند تو بود مگه نه؟؟همون گردنبندی که ارسلان برات خریده بود،تو اونروز اونجا بودی مگه نه؟؟


لبامو بین دندونام گرفتم تا صدای هق هقم بلند نشه،دستشو تو موهاش فرو کردو عصبی گفت.


_دارم چرت میگم،چطور ممکنه گردنبند تو بوده باشه،نه تو اونجا نبودی،امکان نداره تو با اون عوضی خونه ونداد باشی.

+اونجا بودم امیر.


کپ کرده ایستادو فقط نگام کرد،اب دهنشو سخت قورت دادو سری به معنی نه تکون داد.


_دروغ میگی.

+من اونروز...اونجا..بودم،اون گردنبندم مال من بود.

_بازم رفتی تا...منو نجات بدی؟؟


هیچی نگفتم،سرمو از شرمندگی پایین انداختم،تاب نگاه کردن به چشمای سرخشو نداشتم.حق با امیر بود،شاید اگر خیلی زودتر تمام اینارو بهش میگفتم،دیگه امروز به این نقطه نمیرسیدیم،من اشتباه کردمو حالا قرار بود تاوان سنگینی بدم،این تاوانم رفتن امیر بود،شاید برای همیشه.

به سمت ماشینش رفت که فریاد زدم.


+نمیتونی بری،نمیتونی انقدر بی رحم باشی امیر،من هرکاری کردم بخاطر تو بود،اشتباه کردم،ولی بخاطر تو اشتباه کردم.من سزاوارش نیستم امیر.


اهسته به سمتم برگشتو نگاه غمگینی به صورتم انداخت.


_سزاوارشی،میدونی چرا؟؟چون،منو جلوی تمام ادمایی که بخاطرتو جلوشون سینه سپرکردم،خورد کردی،نه یبار،نه دوبار،بلکه چندبار از من گذشتی،چندسال پیشو یادت بیار،بهم گفتی برو،گفتی نمیخوام ببینمت،ولی من نرفتم،از دوست داشتنت دست نکشیدم،من بازم بپای تو موندم،دوباره برگشتی،همه بهم گفتن دوباره میره،ولی من گفتم نمیره،اینکارو با من نمیکنه،دوباره نمیکنه،ولی کردی،رفتی تارا،منو دوباره تو یه دنیای سیاه ول کردیو رفتی.

+نرفتم،اینجام،جلوتم،دارم بخاطر تو زجه میزنم نمیبینی؟؟

_چرا..میبینم،ولی بیشتر از زجه های تو،ادمی که پشت سرت ایستاده رو میبنم.

+امیر...


دستشو روی قلبش گذاشتو همونطوری که بهش اشاره میزد با بغض گفت.


_اینو میبینی؟؟این اسمش قلبه قلب،اسباب بازی نیست که تو هروقت دلت خواست باهاش بازی کنی،من بخاطر تو از همه چی گذشتم تارا،از همه چی...


مکث کردو نگاهشو ازم دزدید.


_ولی این یکی ضربت خیلی سنگین بود،خیلی،حالا میخوام از تو بگذرم.


مات و مبهوت ایستادمو فقط نگاش کردم،میخواستم‌کاری کنم،داد بزنم،مانع رفتنش بشم ولی،نمیتونستم تمام تنم قفل کرده بود،اون تصمیمشو گرفته بود،امیر جدی جدی از من گذشته بود،جلوی چشمام سوار ماشینش شدو از کنارم رد شدو رفت،با رفتنش روی زمین افتادم،حس میکردم دارم خفه میشم،حس میکردم دنیا داره به اخر میرسه،بایدم میرسید،دنیایی که امیر منو نمیخواست،دیگه هیچ ارزشی برای من نداشت،تموم شده بود،تمام رویاهام،ارزوهام،همشون باهم جلوی چشمام ریختنون و بخاک تبدیل شدن،دست پوریا روی شونم نشست،گیج به سمتش چرخیدم،نمیدونم حالمو چه جوری دید که ترسیده گفت.


_یه چیزی بگو،چرا..چرا حرف نمیزنی؟؟گریه کن،داد بزن عروسک.یکاری کن.


منو محکم تکون میدادو میخواست تا گریه کنم،مگه گریه نمیکردم؟مثل دیونه ها دستمو روی صورتم کشیدم،دستمو به چشمام زدم،چرا صورتم خشک بود؟؟من چرا گریه نمیکردم؟؟میخواستم گریه کنم،میخواستم داد بزنم،ولی چرا نمیتونستم هیچکاری بکنم؟؟؟


_عروسک،دا..داری منو میترسونی،یه چیزی بگو،دِ لعنتی یچیزی بگو.


لبام بازو بسته شد،ولی تک کلمه ای از لبام بیرون نیومد...


🌂#پوریا🌂


مثل ماهی لباش بازوبسته شدو بعدش مردمک چشمش بالا رفتو تنها چیزی که من میدیدم فقط سفیدی بود،فقط بهش نگاه کردم،وحشت کرده بودم،انقدر زیاد که نمیدونستم چیکار کنم،


_ع..عروسک...


تکونش میدادم ولی هیچ واکنشی نداشت،چشماش رفته بود،با وحشت از روی زمین بلندش کردم،مثل دیونه ها به اطراف نگاه میکردم،مدام با خودم میگفتم تو پوریایی،فکر کن باید یکاری کنی ولی،وقتی دختری که دوستش داشتم با این وضع روی دستام افتاده بود مغزم کاملا از کار افتاده بود،


_عروسک...عروسک


بلند اسمشو صدا زدمو به سمت خونشون دوییدم،دستمو روی زنگ فشار دادمو مدام پشت هم اسمشو صدا میزدم،همش تقصیر من بود،من به این حال اوردمش،من کردم،من اینکارو کردم،در بازشدو به سرعت به سمت پله ها دوییدم.


_علی...امیرعلی...علییی..


تارا توی بقلم پله هارو دوتا یکی بالا رفتم،با سرعت به سمتم اومدن،مامانش جیغ میکشید،اقای ازاد تارارو از من گرفتو وارد خونه شد،علی مدام ازم میپرسید چی شده،ولی من نگاهم فقط ردی عروسک بی جونم بودو دلم میخواست فقط چشماشو باز کنه.به سمتش رفتم‌که سیلی محکمی به صورتم خورد.


مهری خانم_چه بلایی سر دخترم اوردی هااا؟؟چیکار کردی؟؟

علی_مهری خانم خواهش میکنم،اول اجازه بدید ببینم چه اتفاقی افتاده.

مهری خانم_اتفاق بزرگتر از این که دخترمو مثل جنازه اورده تحویلم داده،زنگ بزن پلیس بیاد.


انگار با سیلی که از مامانش خوردم تازه به خودم اومدم،به چهره معصومش نگاه کردم،اون حالا دیگه جز من هیچکسیو نداشت.


_باشه،باشه زنگ بزنید پلیس،اصلا به هرکی که میخواید زنگ بزنید،هرکاری که میخواید با من بکنید،فقط قبلش عروسک چشماشو بازکنه،حالش خوب شه.


مامانش به سمتم حمله کردو همونجوری که به سروصورت و سینم مشت میکوبید،هرچی بدوبیراه از دهنش درمیومد بهم میگفتو علی و اقای ازاد نمیتونستن از من جداش کنن،منم هیچ تلاشی نمیکردم،چون مامانش حق داشت،چون من حقم بود.ببشتر از این حرفا حقم بود،به سختی از من جداش کردنو اقای ازاد اونو به سمت اتاقش برد.به سمت علی رفتم.


_باید ببریمش بیمارستان؟؟

علی_اول بهم بگو چه اتفاقی براش افتاد.

_اومدیم اینجا،قرار بود با مامانش صحبت کنم،یهو از حال رفت،اینجوری شد نمیدونم.

علی_همین؟؟ شوک عصبی،اتفاق بدی چیزی که باعث حمله عصبی بشه،براش اتفاق نیفتاد؟؟

_امیرحسینو جلوی در دید.


دستشو روی صورتش کشیدو اروم‌گفت.


علی_نیازی نیست باقیشو بگی،میرم از پایین داروهاشو بیارم.


از کنارم رد شد که بازوشو گرفتم.


_مطمئنی لازم نیست ببریمش بیمارستان؟؟

علی_نه،لازم نیست.چون این اولین حمله عصبیش نیست.


شوکه نگاش کردم،اولیش نیست؟؟یعنی چی؟؟اصلا عروسک چرا باید قبلا به همچین حالی افتاده باشه؟؟از کنارم رد شدو چندقدم رفتو بین راه ایستاد.


علی_لطفا برو پوریا،به اندازه کافی اوضاع همه بهم ریخته است.


مهری خانم_نه اون هیچ جا نمیره،میخوام باهاش حرف بزنم.


به سمت صداش چرخیدم که دیدم داره به سمتم میاد...

🌌

🌌🌌

🌌🌌🌌

🌌🌌🌌🌌

🌌🌌🌌🌌🌌

#این_کانال_ثبت_شده_هر_گونه_کپی_برداری_پیگرد_قانونی_دارد

Report Page