676

676


#زندگی_بنفش 

#۶۷۶

خندیدم و با خنده نشستم رو تخت 

براش نوشتم 

- هر دو . چون اینورم باخطی حرف حرف من شد 

نگار علامت سر گیجه فرستاد 

خندیدمو گفتم 

- میای بریم بیرون امروز؟

- دوجا میخوام برم مصاحبه کاری 

یه لحظه احساس کردم من چقدر بی کارم . 

چرا من کار نمیکنم 

چقدر وقتم خاایه

اما تو این فکر بودم صدای امیسا بلند شد 

سریع برای نگار ارزوی موفقیت کردم و رفتم پیش امی 

باید با واقعیت کنار بیام که فعلا وقت کار کردن ندارم 

اما امی بزرگ تر شد دوست دارم برم سر کار 

امیسا رو بغل کردم

تنش رو نفس عمیق کشیدم و گفتم

- مگه اینکه بخوام بچه دوم بیارم !

دلم یه جوری شد 

چرا احساساتی میشدم انقدر 

خودمو جمع کردم و با امیسا رفتم تو سالن 

حس عجیبی بود 

انگار خونه خیلی خالی بود 

انگار دلم گرفته بود 

پیام دادم به بهنام

حال بابا رو پرسیدم

گفت خوبه و حال منو پرسید

فقط نوشتم خوبم

زنگ زد 

جواب ندادم

دم ظهر بود 

همه کارامو کرده بودم 

اما کلافه بودم 

نشستم رو مبل 

به نیما پیام دادم سلام عزیزم چطوری

برام نوشت سلام گربه خسته . سر جلسه ام بعد بهت زنگ میزنم

آهی کشیدم و دراز کشیدم

خدایا چرا امروز اینجوری سر در گمم.

یهو یاد بهار افتادم 

از بعد اون جریان که دوربین گذاشت و مچ شوهرشو با آرزو گرفت ازش خبر نگرفته بودم .

نشستم دوباره و پیام دادم به بهار 

میخواستم هر جور شده ذهنم رو درگیر کنم 

نوشتم

- سلام عزیزم... خوبی؟ گفتم ازت خبر بگیرم .

بهم جواب داد 

 - سلام عزیزم. اتفاقا از صبح تو فکرت بودم ... میای بریم بیرون . دوست دارم ببینمت!

Report Page