67

67


#نگاه #67

چشم های مامان گرد گرد شد و گفت 

- چی ... نگاه ؟ شوخی نکن با من 

به گوشیم خیره شدمو گفتم 

- جدی میگم ... یکی رو دوست دارم... بیمارستان اومدنم باعث شد بهم پیام بده خوشحالم 

- دختر اگه کسیو دوست داری چرا پس ...

پریدم وسط حرفشو گفتم 

- چون از نظر شما خوب نیست 

مامان خیلی سریع گفت 

- امیر همایونه !

حدس میزدم شک کرده باشه بخصوص با دو باری که امیر خواست باهام تنها حرف بزنه

اما انتظار نداشتم انقدر سریع بگه 

سر تکون دادمو گفتم

- میشه به بابا نگی 

با شوک سر تکون دادو گفت 

- زن عموت گفت امیر دلش پیش یکی گیره... پس تو بودی ...

مامان آروم گفت 

- بابات بفهمه آشوب میکنه. اون کجا تو کجا 

با اخم گفتم این چه حرفیه ؟ امیر مگه چشه مامان ؟ عمه و آقای احمدی 20 سال تفاوت سنی دارن . ما که اختلاف سنیمون کمتره 

مامان شوکه نگاهم کردو گفت 

- طلاقش چی؟

- خب عاشق من بود به زور زن عمو رفت زن گرفت همین شد

مامان اخمی کردو گفت 

- اوه خوبه حالا عاشق منه عاشق منه راه انداختی... بابات رو تو برنامه ریزی کرده به یه خانواده بالا تر از خودمون تورو بده نه به داداشش که از ما سطح مالی پائین تری دارن 

چشم چرخوندمو سرمو تکیه دادم و گفتم 

- اوه حالا مادر من انگار ما چقدر اختلاف مالی داریم. تازه امیر وضعش از بابا هم بهتر میشه 

زیر چشمی به مامان نگاه کردم دیدم شونه تکون دادو رفت سر وقت گوشیش

گفتم 

- مامان فعلا نگی به بابا ها



درصورت تمایل میتونین فایل کامل این رمان رو اینجا تهیه کنید 

http://t.me/mynovelsell

فایل کامل ۳۰۰ صفحه و شامل ۱۰۶ قسمته 🙏🌹

Report Page