67

67

succubus

به من نگاه کرد

:شرمنده که این چند سال بهت دروغ گفتم ولی خودتم فهمیدی که حتی اگه میخواستم بگمم نمیتونستم کسی حافظه من رو پاک کرده بود درسته الان تقریبا همه چیز یادم اومده اینکه کی بودمو چرا پیش تو بودم ولی هنوز اون شخص رو به یاد نمیارم 

دستش رو گرفتم و نوازشوار لمس کردم نمیدونم چرا ولی دلم براش میسوخت اینکه برای صد سال به عنوان شخصی زندگی کنی که نیستی خیلی سخت باید باشه و کسی مجبورت کرده باشه باور کنی اون شخص تویی

+تو همیشه برای من مهم ترین آدم زندگیم بودی و هستی 

لبخند شیرینی زد 

صورت سیندی همیشه پر از آرامش بود 

الان کل وجودش آرامش کنارش حس خیلی خوبی دارم 

برگشتم سمت ایان خواستم چیزی بگم که دیدم اخماش توهمه 

سرشو به نشونه هیچی نشون داد

_خب آتنا بیا بشین که باید بگی چخبره

سی به نیک نگاه کردو گفت 

:خودمم دقیق نمیدونم ولی مطمعنم یه جنگ بزرگ پیش رو داریم خیلی بزرگ تر از صد سال پیش 

همینجور که به سمت مبلمان میرفتیم کنار ایان قرار گرفتم 

-وقتی کنار منی آرامش نداری؟

بهش نگاه کردم باز ذهنمو خونده بود

لبخندی به این حسادتش زدم 

شش نفری که همراه سیندی بودند 

پشت سیندی ایستادند

همه لباس های یک شکل به تن داشتند 

میشه گفت زره بود تا لباس همشون هیکلی قدرتمند و با بال هایی از جنس پر

خیلی دوست دارم بفهمم نژادشون چیه

چون کاملا متفاوت و جدا از مان

و مطمئنم هیچ کس اون هارو نمیشناسه

Report Page