67

67


۶۷

بدنم قفل شد

سریع نشستم سر جام و خیره شدم به جلو 

خدایا . خدایا . خدایا ...

کمکم کن

من فقط تورو دارم .

کمکم کن

اگه بمونه چی؟

اگه بعد کلاس بیاد سر وقتم چی؟

صورتش از جلو چشمم کنار نمیرفت

هیچ حسی از صورتش پیدا نبود

لبمو گاز گرفتم

نبض دستمو گرفتم تا خودمو آروم کنم

نفس عمیق کشیدم

پسری که با یه صندلی فاصله از من نشسته بود گفت

- خانم حسامی ... حالتون خوبه؟

 با تکون سر گفتم نه 

واقعا خوب نبودم 

پسر کناریم بلند شدو من دیگه فقط چندتا تصویر بی صدا دیدم

کل کلاس که برگشتن سمت من

صورت متعجب استاد 

و ...

تاریکی ...

چشم هامو که باز کردم تو خونه بودم 

سقف اتاق قدیمیمون

با اون ترک هایی که مثل ریشه های درخت از همه جا حرکت کرده بود 

بغضم تو گلوم پیدا شدو اتفاقات مرور شد

همینو کم داشتم

تو کلاس از حال برم

واقعا چی شد

چطور رسیدم اینجا 

اشکم از گوشه چشمم سر خوردو با سر درد بلند شدم نشستم رو تخت .

چرا خونه بودم

چرا بیمارستان نبودم ؟

خواستم برم بیرون اتاق که خشک شدم‌

کیوان تو خونه بود 

رو به رو در اتاقم 

دوباره دنیا دور سرم‌چرخید

با شوک چشم باز کردم

وسط کلاس بودم

استاد و دخترا دورم بودن

یکی آب قند داشت میریخت بین لب هام 

سریع سرمو عقب کشیدم

شوکه به اطراف نگاه کردم

از بین جمعیت کیوان رو دیدم‌که عقب تر اما رو سکو کلاس ایستاده بود و منو میدید 

استاد گفت

- خانم حسامی ... خوبی؟ زنگ بزنیم آمبولانس؟

صدایی از سمت دیگه ام اومد که گفت

- خوبه ... حتما صبحانه نخوردی آره؟

برگشتم سمت صدا 

مسئول آموزش بود 

سر تکون دادمو گفتم

- شاید. میشه برام ماشین بگیرین برم خونه

سری تکون دادو رفت بیرون

کیوان هم دیدم سریع رفت بیرون

استاد به یکی از دخترا گفت

- کمک کنید برن بیرون. بقیه هم بشینین سر جاتون .

بغضمو از این آبرو ریزی عقب فرستادمو بلند شدم.

حالم هنوز خوب نبود . 

ماهیچه هام گرفته بود.

دختری که کمکم کردو میشناختم

اسمش الهه بود.

دختر بدی نبود اما اهل حرف زدن پشت سر بقیه بود

ازم پرسید

- سابقه حمله عصبی داشتی؟

- نه ...

- حالتت شبیه حمله عصبی بود. من زیاد دیدم. حتما برو پیش دکتر اعصاب و روان. خیلی خطرناکه یهو تو خیابون یا جای دیگه حالت بد شه 

هوم آرومی گفتمو نگاهم تو سالن گشت

خبری از کیوان نبود

خواستم خداروشکر کنم که با مسئول آموزش از اتاق آموزش اومد بیرون‌.



🔞👇🔞👇🔞

رمان هات و صحنه دار آموروفیلیا رو با هشتک #آمور اینجا بخونید

ماجرای امیلی جونز که خدمت کار خونه ادوارد کلارک میشه. اما ادوارد فکر میکنه امیلی جاسوسه و ...


https://t.me/joinchat/AAAAAFiJmTQpXZoEOMQfgw

Report Page