67

67


رمان #دختر_بد


قسمت شصت و هفتم

برای اتفاق دیروز و رعنا هم بهانه آماده می کنم و داخل میرم. سر رعنا شلوغه و فرصت نمی کنه چیزی ازم بپرسه، فقط در جواب سلامم یه لبخند پهن می زنه و اشاره می کنه مراجع دارم. سمت اتاق می رم و از پشت سر صداشو بالا می بره.

-خانم قاسم نیا امروز چکاپ بیرون دارید با دکتر سخی سر ساعت رفتن هماهنگ کنید تا اطلاع بدم.

به در اتاق امیر نگاه می ندازم و جوابشو می دم.

-ماشین آوردم، خودم بعد کار میرم...

به خانمی که منتظر رسیدنمه اشاره می کنم و همراهم داخل اتاق میاد. سعی م یکنم عادی باشم ولی خودم متوجهم که حواسم پرته و از اونجایی که وضعیت مراجیعینم حساسه، هر کدوم رو چندبار بررسی می کنم تا احتمال خطام رو محدود کنم.

نزدیکی ظهر از جانب آذر پیام دارم.

-امشب پرواز داریم تهران، تو نمیای باهامون؟

لابد برای دیدن خانواده هاشون می رن و وجود من لزومی نداره. جوابشو می نویسم.

-نه ممنون، تا کی هستید؟

جواب میده: برای کارای پزشکی مون میریم، نمی دونم چه قدر بمونیم...

دلشون بچه می خواد و به پیامشون لبخند می زنم.

از صفحه ی پیاماش بیرون میام و اسم پارسا جلوی چشمام دودو می زنه. حرفاش برام سنگین بود و با اینکه حرفی برای جواب دادنش جور نکردم نمی تونم اجازه بدم با اون تفکر ترکم کنه.

برای پیام می نویسم.

-قصد آشتی کردن ندارم، ولی برای توضیح شنیدن یه وقت بذار. بعدها فکر می کنی بازی خوردی و اصلا حس خوبی نخواهی داشت...

می دونم که این اتفاق می افته. مثل جدایی من و امیر که هیچ وقت نتونستم هضمش کنم. اگه همون اول توجیه یا دلیل منطقی ای می داد، شاید برگشت و دیدن دوباره اش برام بی معنی می شد ولی اون جدایی نصفه و نیمه و بی دلیل و منطق، نتیجه اش شده تردید و دودلی الان...

در اتاق باز میشه و گوشیو کنار می ذارم.

-بفرمایید بشینید.

دفتر ثبت مراجع رو باز می کنم و به کسی که داخل اومده نگاه می کنم. صورتش هیچ حسی نداره.

-مراجع نیستم...

اشاره اش به دفتره و آروم می بندم. روی صندلی مقابلم می شینه و یه دستش رو روی میز تکیه می ده.

-بعد کار با هم بریم چکاپ اون خانم؟

خونسرد جواب می دم.

-ترجیح می دم تنها برم.

-باید حرف بزنیم.

لحنش جدی و محکمه و من محکم تر جواب می دم.

-حرفی نداریم. برگشتی وجود نداره.

مستاصل می شه: نمی تونم بذارم با اون بری و یه عمر پشیمون بشم و پشیمون بشی...

آه می شکم و روی گوشیم پیامک میاد. جواب امیرو می دم.

-با اون نمیرم، همه چی همون دیروز تموم شد.

نمی خوام بهش از اتفاق امروز صبح چیزی بگم و پیام گوشیمو باز می کنم. پارساست.

آدرس یه کافه رو برای نزدیکی غروب فرستاده و امیر نفس عمیق می کشه.

-خوبه، پس من صبر می کنم هم چنان...

گوشی رو روی میز می ذارم و منطقم رو علم می کنم.

-صبر نکن، گفتم که برگشتی در کار نیست.

-چرا؟ می دونم هنوز دوستم داری، منم که این طوری عاجز شدم برات، دیگه مشکل چیه؟

-مشکل همینه که برای داشتن هم عاجز شدیم! وقتی آتیش این عجز سرد بشه، کسری و کمبودای گذشته میاد وسط، به هم ریختن رابطه مون میاد وسط، خنده های من و پارسا، شکایی که از ذهنت می گذرن که با اون چه اوقاتی داشتم، این که چرا راحت رهام کردی، این که چند بار تو آغوشش کشیده شدم، چندبار بوسی...

فریاد می کشه: میشه بس کنی؟

جمله ام رو کامل می کنم: عجز که خاموش بشه، اینا میاد وسط و باز می رسیم به اخر خط... من و تو ته خطمون مشخصه...

فقط نگاه می کنه. دلم می خواد تایید کنه ولی بلند می شه و روپوش سفیدش رو صاف می کنه.

-تو دلت از جای دیگه پره داری سر من خالی می کنی. صبر کردن من به خودم مربوطه...

سمت در میره.

-ولی به هر حال...


نویسنده : یغما


ادامه دارد...

Report Page