67

67


🦋🦋🦋🦋🦋

🦋🦋🦋🦋

🦋🦋🦋

🦋🦋

🦋

🦋 #انتقام_از_عشق🦋

🦋#ب_قلم_لیلی🦋🦋#پارت_467🦋


به صورتش خیره شدم،نمیدونستم اون چیزی که هنوز راجبش حرف نزده درمورد امیرِ یا خودش،ولی این ندونستن بدجوری داشت منو عذاب میداد،عذاب اینکه این گناه واقعا پای ما باشه،عذاب وجدان مرگ تارا داشت منو نابود میکرد،امیر رفته بود،هیچ خونه و خانواده ای برای رفتن نداشتمو حالا این واقعیت تلخی که پوریا ازش حرف زد حال خراب منو خرابتر از قبل کرد.


+اون شب دیگه چه اتفاقی افتاد پوریا؟؟


از جاش بلندشدو به سمت پنجره رفت،بازش کردو نفس عمیقی کشید،حس میکردم از یاداوری دوباره اون اتفاق داره عذاب میکشه.چرخید سمتم،همونجوری که به دیوار تکیه میزد اروم گفت.


_من نمیخواستم اینجوری بشه،بخدا،بجون تو قسم نمیخواستم.


گیج نگاش کردم،میخواستم حدس بزنم چه اتفاقی افتاده،ولی نمیتونستم،چون با دیدن صورت پوریا حس میکردم اتفاق خوبی تو این خونه،تو این اتاق افتاده.


+نمیخواستی چی بشه؟؟

_امیر رفت،وقتی رفت،تارا میخواست دنبالش بره...


دستاشو روی صورتش گذاشتو اروم‌گفت.


_کاش میزاشتم بره،کاش مانعش نمیشدم،شاید هیچوقت اون اتاق نمیفتاد.


با دقت نگاش کردم،اصلا حدسش سخت نبود اینکه اون شب چه اتفاقی افتاده.ناخداگاه گفتم.


+اون شب بینتون یه رابطه شکل گرفت مگه نه؟؟


سرشو بلندکردو بهت زده نگام کرداین نگاه شوکه،عصبی،مضطرب،نشون دهنده این بود که حدسم کاملا درسته،امکان نداشت جور دیگه ای باشه.سریع اومد سمتمو دستمو گرفت،


_من نمیخواستم اینجوری بشه،منه خر مست بودم،بخدا مست بودم،اونم‌مست بود،جفتمون تا خرخره خورده بودیم،تارا خواست تا باهم باشیم.من گفتم نه،پسش زدم،قبول نکردم ولی مگه یه ادم مست چقدر توانایی داره؟؟یه مردعاشق،درمقابل دختری که عشقشه و داره ازش میخواد تا باهاش بشه چقدر میتونه مقاومت کنه؟؟


با دهن نیمه باز فقط بهش نگاه کردم،مدام‌میخواستم حرفی بزنم،چیزی بگم،اما انقدر شوکه و بهت زده بودم که مغزم کاملا قفل کرده بود،هضم این همه اتفاقی که پوریا یکباره از گذشته برام میگفت اصلا قابل هضم نبود.


_عروسک نگام کن،بهم نگاه کن،بگو که حرفمو باور میکنی،من به همه گفتم مست بودم،هیچکس حرفمو باور نکرد،گفتم تارا خودش از من خواست،گفتم ولی هیچکس باور نکرد،همه منو مقصر دونستن،همه منو ترد کردن.


+اگه..اگه خودش خواست..پس...پس چرا خودشو کشت؟؟


نگاهی به چشمام انداختو لبخند تلخی زد.


_بهم گفت تمام مدت تو ذهنش امیرو دیده،منو امیر میدیده،وقتی به خودش اومده و دیده منم،تازه فهمیده چه اشتباهی کرده،با کسی بوده که هیچوقت دوستش نداشته.


هین ارومی کشیدمو دستمو روی دهنم گذاشتم،این دیگه اخر نامردی بود،اگر این پسرو دوست نداشت،نباید انقدر تحقیرش میکرد،نباید انقدر با غرورش بازی میکرد،اون رفت،خودشو راحت کرد،ولی با رفتنش کل زندگی پوریارم گرفتو با خودش برد.


_جلوی چشمام،جلوی چشمای هممون،برادرش،امیر خودشو از این تراس...نتونستم بگیرمش...نتونستم.


صورتم از این همه ناحقی جمع شدم،اون دختر جز خودش به هیچکس فکرنکرد،فقط و فقط به خودش فکرکردو وقتی نتونست به خواستش برسه،جا زدو با رفتنش،زندگی سختی برای اطرافیانش گذاشت.


+تو اگه میتونستی مانع مرگشم بشی،اون بازم یه روز دیگه،یه جای دیگه خودشو میکشت.


سرشو بلند کردو خسته نگام کرد.


_توام مثل بقیه منو مقصر...

+نه،نه پوریا من تورو مقصر نمیدونم،توام خودتو مقصر ندون.

_وا..واقعا اینو میگی؟؟

+اره،چون اون خودشو بخاطر اینکه با تو بود نکشت.

_اما...

+من تارارو ندیدم،حتی نمیدونم چه جور دختری بود،ولی با همین شناخت کم و بیش،میدونم ادمی نیست که چون با تو رابطه داشته بخواد خودشو بکشه،نه اون خودشو کشت،چون از عشقش قطع امید کرده بود.اون...


مکث کردمو اروم گفتم


+اون تصمیمشو گرفته بود پوریا،نه تو،نه حتی امیر نمیتونستید نجاتش بدید،اون فکر میکرد تو مانع رسیدنش به امیری،قبل از اینکه خودشو بکشه،به عشقش اعتراف کرد،از جانب امیر شکست خورد،اومد سمت تو،اون اتفاق بینتون افتاد،بعدش خودشو کشت،چرا؟؟تا امیر تا اخر عمرش تو عذاب وجدان بسوزه که بخاطر اون تارا مرد،تا تو با عذاب وجدان تا اخرعمرت بیچاره بشی که چون اکن شب باهاش بودی تارا خودشو کشت،اون میخواست اینجوری تا ابد عذابتون بده،اون میخواست انتقام بگیره،انتقام از عشق ،که موفقم شد.


نفس خسته ای کشیدم،حقیقت دقیقا همین بود،حالا دیگه عذاب وجدان نداشتم،تو مرگ‌تارا هیچکس مقصر نبود،جز خودش،اون خودشو کشت تا هم انتقانشو از امیر،هم از پوریا بگیره،چند دقیقه خیره خیره نگام کردو یهو خم شد سرشو روی پام گذاشت،شوکه نگاش کردم که اروم‌گفت.


_کاش زودتر باهات حرف میزدم عروسک،اخ سبک شدم،فکر میکردم هیچوقت نتونم از زیدبار این گناه بیرون بیام ولی حالا...


دستمو محکم تو دستش فشار دادو اروم گفت.


_ولی حالا یبار دیگه مطمئن شدم که اینبار،عاشق دختر درستی شدم.


دستمو از دستش جدا کردم،ولی همچنان سرش روی پام بود،اروم گفتم


+اینبارم عاشق ادم اشتباهی شدی پوریا.

_ولی اینبار حالم خوبه،ارومم،عروسک...


سرشو خم کردو با صدای ارومی گفت.


_برام یه شعر میخونی؟؟


به تصویر بزرگی از خودم که روی دیوار حک شده بود خیره شدم،داغی اشک روی پوستم رد انداختو پایین ریخت،چشمامو بستم،پشت پلکام امیری و میدیدم که داره میخنده،ولی میدونستم که اون الان نمیخنده،میدونستم الان خیلی تنهاست.


_بخون،برای من،برای خودت.


چونم لرزیدو اروم سرتکون دادم


🎵همه میگن که تو رفتی...همه میگن که تو نیستی...

همه میگن که دوباره..دل تنگمو شکستی...دروغه...

چه جوری دلت میومد...منو اینجوری ببینی...

با ستاره ها چه نزدیک...منو تو دوری بببنی...

همه گفتن که تو رفتی...ولی گفتم که دروغه...

همه میگن که عجیبه...اگه منتظرم بمونم...

همه حرفاشون دروغه... تا ابد اینجا میمونم...

بی تو اسمت عزیزم...اینجا خیلی سوتو کوره...

ولی خب عیبی نداره...دل من خیلی صبوره...صبوره..

همه میگن که تو نیستی...همه میگن که تو...مردی...

همه میگن که تنت رو،به فرشته ها سپردی...دروغه🎵

.

.

.

تا وقتی افتاب طلوع کنه و روز جدیدی شروع بشه،حتی پلکم نزدم،پوریاهم پابه پای من تا دم صبح بیدار بود،اما نیم ساعتی میشد که روی مبل خوابش برده بود،هیچوقت فکر نمیکردم،روزی برسه برای امیر گریه کنمو پوریا تا صبح بشینه و منو دلداری بده،ولی این اتفاق افتاد،پابه پای من نشستو بدون اینکه تک کلمه ای حرف بزنه،مواظبم موند،چون میترسید،از اینکه منم به سرنوشت تارا دچاربشم،از اینکه خودمو بکشمو این زندگیو تموم کنم،برای همین لحظه ای ازم دور نشد،ولی اون نمیدونست که من هیجوقت اینکارو نمیکردم،امیر رفت،ولی من نمیرفتم،انقدر منتظرش میموندم تا برگرده،تا دوباره مثل قبل نگام کنه...

اروم از روی تخت پایین اومدم،باید یواشکی میذاشتمو میرفتم،نمیخواستم حالا که همه نگاها دنبال ما بود،دوباره باهم دیده بشیم،چون اگر به گوش امیر میرسید،دیگه خیلی بد میشد.

شالو پالتومو از روی مبل برداشتمو از اتاق بیرون زدم،اروم اروم از پله ها پایین میرفتم که کسی صدام زد.


ارش_تارا...


چرخیدم سمتشو بهش نگاه کردم،بالای پله ایستاده بودو داشت بهم‌نگاه میکرد.


ارش_کجا؟؟

+به توام باید جواب پس بدم؟؟

🦋

🦋🦋

🦋🦋🦋

🦋🦋🦋🦋

🦋🦋🦋🦋🦋

Report Page