667

667


#زندگی_بنفش 

#۶۶۷

نگار شوکه نگاهش بین منو نیاز چرخید و گفت 

- یا خدا ... 

بعد هم از کنار نیاز با فاصله رد شد اومد سمت من 

خندیدم اما زود خنده ام رو خوردم و نیاز رفت 

امیسا با دیدن نگار انقدر ذوق کرد بلند گفت

- خایه! 

نگار دستاش پر بود

کیفش و نهار تو دستاش بود 

برای همین گفت

- خایه فدات شه بزار بیام تو 

زود وارد شد 

وسایلش رو گذاشت رو همون کادو نیاز .

امیسا رو بغل کرد و گفت 

- دختره جنی باز اینجا چی میخواست؟ دعا معا آورده بود؟

با سر به جعبه اشاره کردم

در رو بستم و گفتم

- اینو آورده 

نگار به جعبه نگاه کرد

 هینی گفت و عقب رفت

زیر لب گفت 

- یا ابالفضل . چرا نگفتی وسایلمو نذارم روش! 

خندیدم 

وسایل نگار رو برداشتم و گفتم 

- چی بگم والا ... خودش دست زد اورد پس عملا زهری سمی چیزی روش نیست 

رفنیم داخل و برای نگار قضیه نیاز رو گفتم 

نشستیم 

نهار باز کردیم

امیسا هم مشغول سس مالی نهار خودش شد

خوشبختانه سس رو نمیخورد فقط میزد به غذاش و با این پروسه سر گرم بود 

نگار اروم پرسید

خوبی بنفشه . یکن رنگ و روت مثل همیشه نیست

خندیدم و گفتم

- اما زندگیم کثل همیشه پر از حاشیه است. تو چطوری؟ دیگه کمر ممر سعیدو نترکوندی؟ 

نگار سرخ شد

زدم زیر خنده و امیسا گفت 

- ممر عمو ترکوندی؟

نگار اهی کشید و گفت

- نه خاله جان... این عمو تو منو ترکونده !

نگاهم کرد و گفت 

- بنفشه ... یعنی سعید در حد صدم ثانیه منو تنها گیر بیاره میخواد بکنه !

سریع خواستم بگم جلو امیسا اینو نگو 

اما دیر بود

امیسا تو هوا گرفت و گفت

- عمو بکنه؟


مهم نیست چقدر قدرتمند و تحسین بر انگیز باشی، مهم اینه کسی که دوست داری روت حساب کنه ! اونوقت انگار قدرتمند ترینی! 

بازو ساتی رو آروم نوازش کردم و نرم گردنش رو بوسیدم 

لبخند محوی رو لبش نقش بست و تو سرم گفت

- یکم زود شروع نکردی؟ 

خندیدم 

تو ذهنش گفتم

- هششش تو کارتو بکن بزار منم کارم رو بکنم

لبخندش بیشتر شد

کنار چونه اش رو بوسیدم

شاکی لب زد

- نکن سام...

اما این بار لبش رو بوسیدم...

ادامه در پارت #۵۵۰ رمان کوازار وقتی رییست وسط ماموریت از خود ، بی خود میشه 👇👇👇👇

https://t.me/panjrekhiyal/93015


پارت ها بصورت لینک گذاشته میشه

Report Page