66

66


#نگاه #66

انقدر فکر کردم که سر درد شدمو به زور مسکن خوابیدم

صبح که بیدار شدم حس کردم همه اتفاقات دیشب خواب بوده

روم هم نمیشد از عمه بپرسم واقعا امیر اومد یا همش خواب بود 

دم ظهر بود مامان اومدو عمه رفت

دکتر بای چکاپم بعد از ظهر اومدو گفت باز باید بمونم بیمارستان 

دلم میخواست مرخص شم

خوب شم و امیر رو ببینم اما اسیر بودم

مامان برام شارژر آورده بود

گوشیمو شارز کردو روشن کرد 

دوتا مسیج داشتم اولی جواب مسیجی بود که به امیر داده بودم و نوشته بودم کاش نمیترسیدیم

امیر برام نوشته بود

- من از ترسیدن خسته شدم 

دومی هم باز از امیر بود که نوشته بود 

- چه حسی خوبی داره نترسیدن

براش نوشتم 

- باورم نمیشه ...

سریع جواب داد 

- پس خواب نبود... از صبح فکر میکنم خواب بوده همه چی

خندیدمو نوشتم 

- منم همینطور 

هنوز داشتم تایپ میکردم که مامان گفت 

- کیه میخندی؟ محمده ؟

نگاهش کردمو گفتم

- اون بره گمشه ...یکی دیگه است 

مامان ابرو بالا دادو گفت 

- ئه به همین زودی بره گمشه شد؟ نکنه خودت بهم زدی ؟

یاد حرف امیر افتادم که گفت چه حس خوبیه نترسیدن

منم دلو زدم به دریا و گفتم 

- یکی از قبل بود ...


درصورت تمایل میتونین فایل کامل این رمان رو اینجا تهیه کنید 

http://t.me/mynovelsell

فایل کامل ۳۰۰ صفحه و شامل ۱۰۶ قسمته 🙏🌹

Report Page