66

66


#66


#رمان_برده_هندی 🔞

#قسمت66


کاش این بازیو شروع نمیکردم چون که ارباب خودش هفت خط روزگاره اگه میفهمید من بهش دروغ گفتم منو زنده نمیذاشت یا به خوشبینانه حالت منو میفروخت به عربا.


همینطور که شماره سپهرو میگرفت رو به من کرد و گفت:


_دراز بکش لکه بینیت بیشتر نشه


و رو به گوشی گفت:


_الو سپهر کجایی؟

همین الان میخوام یه پزشک زنان بیاری و بیای عمارت .سپهر مجهز بیارش .هرچی وسیله برای زن حامله که در خطر سقط جنینه بگی بیاره با خودش

تا نیم ساعت دیگه میخوام اینجا باشی


وقتی گوشیو قطع کرد دوباره سمتم برگشت و نبضمو گرفت.

از ترس میلرزیدم که دوباره با دستگاه فشارمو گرفت.

نگران بهم نگاه کرد و موهامو پشت گوشم زد:


_فشارت اومده پایین تر.فقط خداروشکر لکه ات زیاد نیست

تو به خودت فشار نیار الان دکتر میاد


و از جا بلند شد و منو خوابوند رو تخت و پتو رو روم مرتب میکرد و اروم شکممو ماساژ میداد :


_ درد داری اینجا؟؟ 


سرمو اروم تکون دادم.با دیدن این حالش دلم براش سوخت .

برای این مرد که عاشق بچه بود و خدا اونو از این نعمت محروم کرده بود!


اره برای مردی که تا حد مرگ من و عذاب داد دلم سوخت...برای لحظه ایم دلم خواست واقعا بچش و توی شکمم داشتم.


با نوازش هوای ارباب کم کم چشمام گرم شد و روی هم افتاد اما از استرس زیاد خوابم نبرد فقط میخواستم ذهنم رو ازاد کنم و راه چاره ای پیدا کنم.


مدام تو ذهنم دنبال راه چاره بودم تا از معاینه ی اون دکتر فرار کنم .

نمیدونستم چقد چشم بسته داشتم فکر میکردم که صدای نفس های کش دار ارباب به گوشم رسید .


اروم چشمامو باز کردم سرم و برگدوندم که دیدم ارباب با صورتی پریشون و زرد سرشو روی تخت گذاشته و خواب برده.

Report Page