66

66


🍁🍁🍁🍁


#بختک

#پارت_شصد_شش



با تعجب نگاهی بهش انداختمو گفتم :

_اره.

اما این چند ماه اخر خیلی برام سخت شده.

علی بیشتر وقتا خودش غذا درس می کنه.

مادر علی نگاه پر از تنفری بهم کرد.

خواست حرفی بزنه اما نمی دونم چی شد سکوت کرد.

چند لحظه بعد با لحن خیلی بدی گفت :

_یه چایی هم نمی تونی به ما بدی!!؟

یا باید صبر کنی علی بیاد.

غمگین گفتم :

_نه زنعمو اینو می تونم.

با قند براتون بیارم یا با نبات!!؟

_اگه خسیس نیستی نبات لطفا.

چون شنیدم مادرت خیلی دست تنگه.

قلبم مثل چی داشت می زد.

توهین تا چقدر.

حتی اسم مادرمم اورد.

هیچی نگفتم و رفتم تا براش چایی بیارم...

اشکی از گوشه ی چشمم پایین افتاد.

دلم برای مادرم تنگ شده بود.

حتی دلم برای غرغراش هم یه ذره شده بود.

دوتا فنجون چایی و نبات توی سینی گذاشتم و رفتم توی پذیرایی.

لبخند مصنوعی زدم.

به سختی روی زمین نشستم.

سینی روی جلوی اون عفریته گذاشتم و گفتم :

_بفرمایین زنعمو‌ اینم چایی.

مادر علی یه نگاهی به چایی انداخت یه نگاهی به من.

نگاهش یه طوری بود.

یه جور شک توی نگاهش بود.

با تعجب گفتم:

_مشکلی پیش اومده زنعمو!!؟

مادر علی با اخم گفت :

_ببینم چیزی که داخلش نریختی!!؟

دعایی چیزی که دعا خوردم کنی.

دهنم از این همه وقاحت باز موند.

چشم هام قد هلو‌شد.

این زن دیوانه بود.

یه دیوانه ی زنجیری.

پلکی زدمو ناباور گفتم :

_چه دعایی زنعمو!!؟

مگه از اخرتم سیر شدم!!؟



#صالحه_بانو 



🍁🍁🍁🍁

Report Page