66
بابک استکان چاییشو برداشت و گفت
-...عاشقی بهار؟چرا به تلویزیون خاموش نگاه میکنی؟
+...نه یکم فکرم درگیره چخبر خیلی عوض شدی
-...خب توخیلی وقته منو ندیدی
+...آره
-...توام عوض شدی خانوم شدی
پوزخند زدم و زیرلب گفتم مرسی
بلندشدم وگفتم
+...من تواتاقمم کاری باهام داشتی صدام کن
بابک وسایلشو برد طبقع بالا و گفت پیش دایی باشه راحتتره
توسالن پیش مامان نشسته بودم گوشیم زنگ خورد و اسم حامد اومد روی صفحه
رفتم داخل اتاق دروبستم و جواب دادم
+...بله
...
+....مگه من خواستم بیاد؟
...
+...چرا منو سوال جواب میکنی؟من از کجامیدونستم بابک قراره بیاد؟
...
+...خیله خب میبینمت
لباسامو پوشیدم و به مامان گفتم میرم بیرون یکی از بچها رو ببینم و برگردم
با زنگ حامد رو گوشیم زدم بیرون سر کوچه منتظرم بودم
توماشین نشستم و به محض نشستن با چهره اخموی حامد روبرو شدم
منم اخم کردم و گفتم
+...الان تقصیرع منه بابک اومده؟
-...نه
+...پس براچی اخم کردی ؟
-...حس خوبی بهش ندارم بچه
+...حساس نشو پسر بدی نیست چیکار به منوتو داره
اروم با دستش یه ضربه رو پام زد و گفت
-...امیدوارم کاری نداشته باشه
کنار یه پارک نگه داشت و گفت
-...بیا یکم قدم بزنیم
دستمو توی دستش گرفت و کنارهم راه میرفتیم
یه نگاه به دستامون کردو گفت
-...خیلی کوچولویی چطوری توبغل من طاقت میاری
تواین موقعیت توقع همچین حرفی نداشتم خجالتی نبودم ولی الان مطمعن بودم صورتم قرمز شده
دستمو محکمتر گرفت وگفت
-...خجالت میکشی خواستنی ترمیشی