66

66


با شنیدن حرفم لبخندش خشک شد و مات نگام کرد 

-...اما دارم جدا میشم 

سربسته موضوع رو براش تعریف کردم 


سری به تاسف تکون داد چندبار زد روی پاهاشو گفت


+...آدما همه چیشون عوض شده به هیچکس نمیشه اعتماد کرد کی آخه فکرشو میکنه آدم بخواد سر زنش همچین بلایی بیاره 


-...چی بگم اینم قسمت من بوده 

آهی کشیدوگفت


-...محمد منم وقتی ۲۴-۵سالش بود عاشق شد دختره خیر ندیده بهش نارو زد سرهمین الان ۳۸سالشه ولی مجرده دیگه گفت اسم هیچ دختریو جلو من نیارین .ولی میدونی چیه حس میکنم دلش برا تولرزیده....درسته داری طلاق میگیری ولی بادخترخودم هیچ فرقی برام نمیکنی...


سرموانداختم پایین...گونهام ازخجالت داغ شده بود...


حتی پیش خودمم هنوز خجالت میکشیدم به این موضوع فکر کنم 

هرچند...محمد که هیچ حرفی نزده بود


یکم دیگه صحبت کردیم 

باهم ناهار خوردیم و رفتم تواتاقی که محمد بهم داده بود 

روی تخت دراز کشیدم و نفس عمیقی کشیدم 

حس میکردم کل اتاق بوی محمد رو میده 

کم کم چشمام گرم شدو خوابم برد 

توکل این چند تاماه اولین باری بود که عمیق و اروم میخوابیدم 

وقتی بیدار شدم همه جا تاریک بود 

چندبار پلک زدم با دیدن محمد کنار تختم جا خوردم

Report Page