66

66


#عشق_سخت 

#۶۶

درو براش باز کردم

اما به جای مامان با یه گوشی چشم تو چشم شدم که دوتا پسر از داخلش به من نگاه میکردن.

واقعا جای تاسف داشت

هرچقدر قبلا از خانواده ام متنفر بودم

الان تنفرم بیشتر شده بود

چرا باهام این کارو میکردن

از نظر اونا من نه حق تصمیم گیری داشتم نه عقلشو !

احمد رپصا برام دست تکون دادو گفت

- سلام دیبا جان

گوشیو از مامان گرفتمو درو کوبیدم

رو تخت نشستم و گفتم

- سلام . سلام 

بهرام هم سلام کرد

انگار یه برنامه تلویزیونی جذاب داشت میدید 

احمد رضا گفت

- معرفی میکنم بهرام دوست و همکارم .

- بله در جریان هستم

بهرام ابروهاش بالا پریدو گفت

- جدا؟

سر تکون دادم و گفتم

- بله دیگه گفتن دنبال کیس مناسب ازدواجین.

خودم ریز خندیدم

اون دوتا با ابرو بالا مریده به هم نگاه کردن خندیدن و بهرام گفت

- خیلی رک شدی دیبا جان

بهرام به نظر هم سن احمد رضا بود

برای همین پس عملا اونم دوبرابر من سنش بود

هرجند ظاهرش به نظر جوون تر بود

گفتم

- آره دیگه زندگی تو ایران پادمو رک میکنه . به بهران نگاه کردم و گفتم

- آقا بهرام شما ماشالله با اینهمه موفقیت تو کار و زندگی برای ازدواج آخه از این روش های سنتی و راهکار های بچه های خجالتی میخوای پیش بری؟

هر دو بلند زدن زیر خنده و بهرام گفت

- عالی بود ... نه والا ... منم نمیخوام راه سنتی برم فقط گفتم حق انتخابمو زیاد کنم بعد از راه خودم آشنا بشم 

با این حرف به من پشمک زد و گفتم

- نمیدونم والا اما من خیلی تعجب کردم بهم گفتن. چون مسلما اونجا پره دخترای مناسب و هم تراز با خودتون 

احمد سری تکون داد

تکیه داد به کاناپه 

بهرام شونه ای تکون دادو گفت 

- نیست در شهر نگاری که در از ما ببرد. کار دله دیگه چکار کنم ! البته الان داره یه ذره علاقه مند میشه 

خندید

احمد زد به کتفشو خندید 

خب صحبت اونجوری که میخواستم پیش نرفته بود 

میخواستم رک و پر رو باشم تا اونا بدشون بیاد و ول کنن

اما پر رو بودنم باعث جذب اونا شد

منم زورکی خندیدم و گفتم

- انشالله پیدا شه.

بهرام با نیش باز گفت

- آره فکر کنم داره پیدا میشه ...

مکث کردو گفت

- دیبا خانم شما چند سالته . چی میخونی؟ ترم چندی؟

نفس عمیقی کشیدم که قاطی نکنم و گفتم من ۲۰ سالمه، اقتصاد میخونم ، ترم پنج ! 

دوست داشتم داد بزنم بگم من معمولی نیستم .

من یه چیزایی میخوام که بقیه نمیخوان

من مناسب تو نیستم

اما یهو بهرام رو کرد به احمد و گفت

- اجازه میدی جند لحظه خضوصی با دیبا صحبت کنم؟

احمد سری تکون دادو بلند شد

بدنم یهو داغ شد 

اونم از راه دور!

Report Page