66

66

Behaaffarin

پک دیگه ای به سیگارش زد

-      اون شب احساس کردم میتونم بنویسم. دفترچه رو برداشتم تا هرچی توی دلم هست بیارم روی کاغذ. صبحش رفتم یه کافه. نشستم. نوشتم. نوشتم.. چندین و چند صفحه رو پر کردم..

ساکت شد

گفتم:

-      پس نویسنده ت هم کردم

خندیدم

اونم خندید

-      آره. دوران جوونی و خامی بود دیگه

-      دیگه نمینویسی؟

-      چرا. عادت رو ترک نکردم. هنوز وقتی دلم میگیره یه پاکت سیگار برمیدارم و دفترچه. میرم یه کافه میشینم مینویسم.

رو بهش گفتم:

-      پس معتادتم کردم

متعجب چرخید سمتم

انگار انتظار نداشت من بدونم این عادتش از کی شروع شده..

نگاهمو ازش بر داشتم..

چیزی نگفت..

سیگارش تموم شده بود

پنجره رو بست

وقتی که میخواست برگرده، رفتم سمتش و بغلش کردم.

گفتم:

-      ببخش امیر.. ببخش که این فرصت رو به خودمون ندادم.

اون هم دستش رو دور تنم حلقه کرد و بازم چیزی نگفت.

حرف نزدناش ترسناک بود..

حاضر بودم منو پس بزنه، یا دق دلشو سرم خالی کنه.. ولی یه چیزی بگه...

چند ثانیه ک گذشت، از آغوشش جدا شدم و بدون حرفی رفتم سمت اتاقم..

وقتی که در اتاق رو میبستم دیدم نگاهش روی منه

دوست داشتم برگردم

برگردم پیشش

حتی توی آغوشش..

اما میدونستم اشتباس

یه تصمیم از سر احساسات آنیه

حتی برای من،

یه تصمیم از سر پشیمونیه

که بعدش پشیمونیه بیشتری به همراه داره..

جلوی خودمو گرفتم و در رو بستم

چند ثانیه بعد شنیدم که اون هم در اتاقش رو بست

کمی محکم تر از حالت عادی!


Report Page