66

66

بهشت تن تو

به ناچار همراه جولیا به سمت ماشین رفتم .

میدونستم که تام با این حالش نمی تونه رانندگی کنه و منم آخرین باری که رانندگی کردم چند سال پیش بود !


بعد از ده دقیقه ای لوکاس همراه تام برگشت ...


با نگرانی به تام که حتی نمی تونست تعادلشو حفظ کنه خیره شده بودم که لوکاس پرسید :

_ میتونی رانندگی کنی ؟


سری به معنای نه تکون دادم که گفت ؛

_ ایرادی نداره من میرسونمتون .


+ممنونم


_ فقط یکم کمکم کنید تا تام رو توی ماشین بزارم .


در عقب ماشینو باز کردمو لوکاس تام رو توی ماشین گذاشت .


کنار تام نشستمو سرشو روی پام گذاشت !

جولیا و لوکاس،هم سوار شدن و حرکت کردیم .

رنگ تام کمی پریده بود که با نگرانی از لوکاس پرسیدم ؛

+بهتر نیست تام رو ببریم بیمارستان ؟

قبل از این لوکاس چیزی بگه جولیا گفت :

×اون فقط مست عزیزم وقتی رسیدید خونه کافیه یه دوش بگیرید تا حالش بهتر بشه .


لوکاس از آیینه خیلی سرد بهم نگاه میکرد و حس حقارت بهم میداد!!


از پنجره به بیرون خیره شده بودم که لوکاس رو به جولیا گفت :

_ عزیزم اول تو رو میرسونمت آپارتمان خودم بعد از این که تام و لورا رو رسوندم میام پیشت .


× خوبه پس تا تو بیایی منم برای امشب اماده میشم .


نفس عمیقی کشیدمو فقط سکوت کردم .


بعد از ده دقیقه لوکاس کنار برجی که آپارتمانش توش بود نگهداشت با لحن شیطونی و رو به جولیا گفت ؛

_زود میبینمت .‌..


جولیا باشه ای گفت و قبل از این که پیاده بشه روی لوکاس خم شد و لباشو عمیق بوسید .


چشمامو روی هم گذاشتم و به صندلی تکیه دادم تا صحنه بوسیدنشون رو نبینم .


با صدای بسته شدن در چشمامو باز کردمو سرمو به پنجره تکیه دادم .


دلم حتی برای آپارتمان لوکاس هم تنگ شده بود !


به خیابون خیره بودم که لوکاس گفت :

_اوایل برای منم سخت بود وقتی تو رو با تام میدم !


پوزخندی بهش زدمو گفتم ؛

+متوجه نمیشم از چی حرف میزنید اقای واران !


از حرفم خندید و گفت :

_ امیدوارم بتونی عاشق تام و من برات فقط آقای واران باشم چون دیگه تو قلب من جایی نداری !


از حرفش قلبم مثل یه کوه یخ ریخت اما چیزی نگفتم و لوکاس هم سکوت کرد !


نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که لوکاس جلوی عمارت پدری تام نگهداشت .

بدون این که نگاهش کنم گفتم :

+من تنهایی نمی تونم ببرمش داخل !

چیزی نگفت و از ماشین پیاده شد .


در پشت رو باز کرد و بدون این که حرفی با من بزنه با دقت تام رو پیاده کرد .

با احتیاط زیر بغل تام رو گرفت و به سمت عمارت رفت .


سریع از ماشین پیاده شدمو قبل از این که لوکاس به نگهبانی برسه زنگ نگهبانی رو زدم .


توی کمتر از چند ثانیه نگهبان در رو باز کرد و متعجب از دیدنم گفت ؛

_ خانم ... کسی داخل عمارت نیست ، با کسی ...

نزاشتم حرفشو تموم کنه و گفتم ؛

+بی جای حرف زدن برو به آقای واران کمک کن .

چشمی گفت و سریع به سمت لوکاس رفت و کمک کرد تام رو به اتاقش بردن .


بعد از رفتن نگهبان لوکاس تام رو روی تخت گذاشت و کنارش نشست .

لوستر بزرگ اتاق تام رو روشن کردم که لوکاس گفت :

_ خاموشش کن بزار استراحت کنه !

باشه‌ی آرومی گفتم که از روی تخت بلند شد و گفت ؛

_اگه حالش بدتر شد خبرم کن زود خودمو میرسونم .

پوزخندی زدمو گفتم ؛

+ممنونم اما دلم نمیخواد مزاحم شبتتون  بشم تا الانم زیاد مزاحم خلوتتون شدیم .

از حرفم کمی جا خورد اما به روی خودش نیاورد و با پرویی تمام گفت ؛

_ممنونم که درک میکنی .

قبل از این که چیزی بگم از اتاق بیرون رفت و در آروم بست .

نفسمو محکم بیرون دادمو لباس یقه اسکیم رو در اوردم .


دلم میخواست یه دوش آب گرم میخواست تا کمی سبک بشم .

نگاهی به تام که کاملا خواب بود کردمو لباسام رو در اوردم .

وارد حموم شدمو دوش آب گرم رو باز کردم و زیر دوش رفتم .


هنوز خیس نشده بودم که صدای زنگ گوشیم بلند شد .

برای این که تام بیدار نشه سریع از حموم بیرون اومدم که با لوکاس روبه رو شدم .


گوشیم توی دستش بود و با چشمای خمار بهم خیره شده بود !

لعنتی حتی نگاه کردنش هم دلم رو میلرزوند .


با تکونی که تام روی تخت خورد چشم ازم برداشت و سریع زنگ گوشی رو قطع کرد .


نگاهشو به تام دوخت و انگار منتظر بود ببینه اگه تام بیدار میشه یجا قایم بشه .


اتاق کاملا تاریک بود اما نوری که از حموم بیرون زده بود قسمتی که ما ایستاده بودیم رو کمی روشن کرده بود .


وقتی از دوباره خوابیدن تام مطمئن شد نفسشو آروم بیرون داد و چند قدم به سمتم برداشت .


دلم میخواست امشب جولیا رو تا صبح منتظر لوکاس بزارم و به لوکاس ثابت کنم کسی نمی تونه جایگزین من باشه !


گوشی رو به سمتم گرفت و با لحن آرومی گفت :

_ مثل همیشه جاش گذاشته بودی !

Report Page