66

66


۶۶

خواهر کیوان گفت

- بله عزیزم. منم نمیخوام بگم اینا دلیل رفتارشه یا توجیح کنم. میخوام بگم کیوان عذاب کشید حالا اینجوری خودشو تخلیه میکنه. پسر خدابیامرزش یه چیزایی میگفت کسی توجه نمیکرد. حالا که پیدا شد بچه راست میگفت 

اشکم بی اختیار راه افتاد

بلند شدمو گفتم

- من فقط میخوام دیگه نبینمش و دیگه نیاد سمتم. فقط همین .

رفتم تو اتاق و درو بستم 

باز با گریه خوابم برد

دو روز کارم همین بود 

گریه و گریه ...

بلاخره مامان مجبورم کرد لباس بپوشم بریم بیرون

تو خیابون حس ترس داشتم

انگار هر مردی میدیدم نگاه دیگه ای بهم داشت

خل شده بودم

عصبی و کلافه بودم.

بعد چند روز آروم تر شرم.زنگ زدم بنفشه

اون خودش داغون بودو من حرفی از مشکلم نزدم

بنفشه پشت تلفن زد زیر گریه 

میگفت حس اضافی بودن داره.

خانواده اش چنان به این ازدواج اصرار دارن که انگار بنفشه مزاحم اوناست. از طرفی میگفت نیما براش قابل درک نیست . درسته آدم خوبیه اما بخاطر اون قضیه کافی شاپ هنوز تو دل بنفشه ازش چرکین و ناراحته.

درگیر شدن با مشکل بنفشه باعث شد مسئله خودم یادم بره .

یکم آرومش کردم.بهش دلداری دادم و از نعمت های زندگیش گفتم

این که حداقل نیما ثبوره و بعد دو سه بار بیرون رفتن نمیخواد خشتک بنفسه رو پاره کنه خودش خیلیه .

بنفشه میخندید

اما من جدی بودم

خیلیم جدی .

از بنفشه آمار مرخصی ترمشو گرفتم

پرسید چرا پیچوندم و لو ندادم برا خودم میخوام

اما واقعا ترس رو به رو شدن با کیوان تو دانشگاه مانع از دانشگاه رفتنم میشد

یه هفته بود دانشگاه نرفته بودم

شنبه صبح به زور مامان رفتم دانشگاه

تمام مدت انگار چندتا غالب یخ تو لباسم بود

بدنم سرد بودو خشک 

مستقیم از در رفتم تا خود کلاس و ته کلاس نشستم

این حس ترس و سرما باعث میشد حالت تهوع بگیرم

پسر های کلاس اومدن داخل حالم بد تر شد

انگار داشتم خفه میشدم

انگار هر کدوم میخواستن هر لحظه برگردن سمتم و خفتم کنن

واقعا داشتم بالا میاوردم

آروم بلند شدم تا از در پشت برم بیرون که دیدمش

کیوان بود 

پشت شیشه در کلاس ایستاده بودو داشت منو نگاه میکرد

💛💛💛💛👇👇👇💛💛💛💛

بیاین پیشم امروز تو کانال فروش رمان کلی تخفیف گذاشتیم براتون ها 😘👇

https://t.me/mynovelsell/1025


Report Page