66

66


رمان #دختر_بد


قسمت شصت و ششم

در آپارتمانم رو هم باز می کنم و تو تاریک و روشن پذیرایی مردی رو می بینم که روی مبل، درست وسط خونه نشسته! نمی ترسم. از روی هیکلش می تونم تشخیصش بدم و با خونسردی چراغ رو روشن می کنم و پارسا با چشمای قرمز بهم زل زده!

کیفمو از دوشم می کشم و بی توجه بهش سمت اتاقم یم رم.

-گمونم حرفاتو زدی، چرا این جایی؟

بلند میشه و دنبالم میاد.

-دیشب چندبار اومدم معذرت خواهی کنم و از دلت در بیارم، درو باز نمی کردی... از سعید کلید گرفتم نکنه اتفاقی برات افتاده باشه!

قبل از باز کردن در اتاق پوزخند می زنم:

-نگران شدنم بلدی؟

غیرمنتظره می پرسه: خونه ی پسره بودی؟

آه می کشم و سمتش می چرخم.

-از اول همین طور بدبین بودی و من هیچ وقت نفهمیدم؟

با تمسخر می خنده.

-بدبین؟ فکر می کنی فقط بدبینم؟

برمی گرده سمت مبل و لپ تابم که چند روزه روی میز رهاست رو سمتم یم چرخونه ولی چشم من به جعبه ای که امیر پس داده و هارد وصل مونده به لپ تاپ دو دو می زنه و در آخر تصویر روی صفحه اش تو چشمام ثابت می مونه و پارسا محکم صفحه رو پایین می کوبه.

-بدبینی نبود، یه حس بد بود و می بینی که حقیقت داشت!

تنم مورمور میشه و تموم تنم آتیسش میباره.

نمی خواستم پارسا بدونه و حالا همه چیز ناخواسته کف دستشه!

-باهاش دوست بودی؟ اون وقت گفتی غریبه است؟ نکنه از همون اول تو هتل باهاش قرار گذاشته بودی تا مثلا جواب کارای منو بدی؟

از این پیش داوریای مسخره اش حالم به هم می خوره و سرش داد می کشم.

- نگفتم و می خواستم برای همیشه مخفی اش کنم تا از این حرفا و تهمتا در امان بمونم!

باز تمسخروار می خنده.

-تهمت؟ من از نیمه شبه اینجا منتظرم و صبح رسیدی خونه! بازم می گی تهمت؟ قدیسه ای لابد؟ منم کورم و ماشینی که رسوندت رو ندیدم!

کامم خشکیده و توجیهی ندارم، نگاهش می کنم و کتشو از رو مبل برمی داره و سمت در خروجی م یره.

-من برای ازدواج می خواستمت. دختر خراب به درد زندگی نمی خوره! مادرم حق داشت...

درو باز می کنه و من پاهام سست می شه و به زانو روی زمین می افتم. درو پشت سرش می کوبه و من حتی گریه هم نمی تونم بکنم. انگار مردم و دیگه تو این دنیا کاری برای انجام دادن ندارم.

مثل اون حکایت معروف که وقت مردن تموم گذشته پیش رو میاد، همه ی زندگیم از جلوی چشمم می گذره.

زمانی پرنور بودم، درخشش داشتم ولی الان مثل لوستری شکسته ام که نه نوری دارم و نه درخشش و زیبایی...

یه نفر باید خرده شیشه هام رو جمع کنه و راهی سطل زباله ام کنه تا محو بشم...

به زحمت می ایستم. من می تونم ادامه بدم. خیلیا بدتر از من تونستن. من کار اشتباهی نکردم که به خاطرش این طور خودمو پنهان کنم. 

باید برم و اگه فرصتی پیش اومد از خودم دفاع کنم یا حداقل با خونسردی نشون بدم که کاری نکردم.

 نمی تونم منتظر بمونم تا آذر و سعید بیان و جمع و جورم کنند. تا کی می تونن جور منو بکشن مگه؟

دوش می گیرم. از بین لباسام دوست داشتنی ترینشون رو انتخاب می کنم. می شینم جلوی آینه و آرایش می کنم، بعد هم کیف و لوازممو برمی دارم و راهی درمانگاه می شم.


نویسنده : یغما


ادامه دارد...

Report Page