#66

#66


داستان از دید آتوسا

اشکایی که بی دلیل روی صورتم راه گرفته بود پاک کردم

من خیلی حساس شدم!

موهامو از توی صورتم کنار زدم و پا برهنه رفتم نزدیک دریا

موج ها آروم روی ساحل کشیده میشدن و روی پاهامو میپوشوندن

«امشب میام دنبالت...باید بریم پیش یه جادوگر...اون می‌تونه کمکمون کنه!»

چرخیدم سمت هیراب

«هنوزم میخوای بهم کمک کنی؟»

«چرا این حرفو میزنی؟»

«بعد چیزایی که پیش اومد...الهه ازت عصبانیه!»

هیراب عصبی دستی توی موهاش کشید

«من به الهه لعنتی اهمیت نمیدم!»

چشمامو گرد کردم و انگشتمو روی لبم گذاشتم به نشونه اینکه حرف نزنه

«از این ادا ها هم درنیار...من اهمیت نمیدم که اون عصبانیه یا نه!»

نفس عمیقی کشیدم و بهش نزدیک شدم

«بنظرت سینا پیش بقیه حرف میزنه؟»

هیراب خنثی بهم نگاه کرد

«نمیدونم و اهمیت هم نمیدم!»

چشمامو روی هم گذاشتم

هوا به طرز مسخره ای گرم بود

«من گرممه...میشه برگردیم؟»

به هیراب نگاه کردم

اومد جلو و دستشو روی پیشونیم گذاشت

«تو تب داری!»

دستشو پس زدم

«نه ندارم!»

«آتوسا تو داری تب می‌کنی!»

«من فقط گرمم شده همین میشه بزرگش نکنی؟»

هیراب دستی به صورتش کشید و یقمو داد کنار

«گندش بزنن!»

لازم نبود به خودم نگاه کنم تا بفهمم هیراب بخاطر چی اونو گفت

یقمو بالا کشیدم و دست به سینه وایسادم

«منو برگردون!»

هیراب اخمی کرد

«سعی نکن فرار کنی!»

دستامو جلو بردم و اخمشو صاف کردم

«تو‌ام اخم نکن!»

«مطمئنی میخوای برگردی؟»

«آره...یکم کار دارم...!»

هیراب نفس عمیقی کشید

«باشه!»

دستاشو توی هوا چرخوند و پورتال آبی رنگ شکل گرفت

از دور برای لی‌لی دست تکون دادم و نزدیک پورتال شدم

«پس شب منتظرتم!»

هیراب سری تکون داد

«راس دوازده میام دنبالت!»

اومد سمتم و آروم بغلش کردم و حواسم بود که زیاد محکم بغلش نکنم که سوختگی هاش اذیتش نکنه!

کمی ازش فاصله گرفتم و به سوختگی کنار صورتش نگاه کردم

صورتمو جلو بردم و آروم سوختگی رو بوسیدم

هیراب دستشو توی موهام برد

«هرچیزی شد بهم خبر بده...اگه حالت بد شد یا احساس بدی داشتی صدام کن!»

لبخندی زدم

«باشه...تو هم مواظب خودت باش!»

هیراب لبخند شیرینی زد و من احساس عجیبی بهم دست داد

ازش خداحافظی کردم و وارد پورتال شدم...

چشمامو باز کردم و توی اتاقم بودم

خورشید کامل بالا اومده بود و مامان و بابا تازه بیدار شده بودن

جلوی آینه وایسادم و به خودم نگاه کردم

زیر چشمام سیاهی افتاده بود و رنگ پوستم داشت زرد میشد!

یقمو کنار زدم و با ترس به لکه سیاه نگاه کردم

گودی گردنم پر شده بود و لکه داشت به طرف شونه ام و قفسه سینه ام پیشروی میکرد

وقت زیادی ندارم...و این بهم استرس میده...

یعنی قراره به همین زودی همه چی تموم شه؟

یعنی قراره برای همیشه از اینجا برم؟

___________________________________

T.me/royashiriiin 🦋

Report Page