66

66



💟💟💟💟


💟💟💟


💟💟


💟


💗#انتقام_از_عشق💗


💗#ب_قلم_لیلی💗💗#پارت_466💗


💗#فلش_بک_دو_سال_گذشته💗💗#امیر💗



با ترس به سمت در دوییدمو محکم به در کوبیدم،یعنی پوریا کجا بود که تارارو تو خونه تنها گذاشته بود؟؟اصلا باورم نمیشد این دختر دیگه حسابی غیرقابل کنترل شده بود،همین صبح باهم بودیمو بهم کمک کرد تا برای ستاره کادو بخرم،کادویی که ستاره حسابی خوشش اومد،میخواستم زنگ بزنمو بخاطر کمکش ازش تشکر کنم،اما خودش زنگ زدو گفت چه اتفاقی افتاده،حتما دوباره با پوریا بحثش شده بود،بحث این دوتا ادم مغرور هیچوقت تمومی نداشت،انگار نه انگار که بزرگ شده بودن.



_تارا..تاراجان باز کن درو،من اومدم،تارا میشنوی صدامو.



در بازشدو چهره ی خندون تارا تو قاب در ظاهرشد،شوکه نگاهی به سرتاپاش انداختم،ولی اینکه سالم بود،حتی هیچ اثری از مستی هم توی صورتش دیده نمیشد،پس منظورش از اون حرفایی که پشت تلفن بهم زد چی بود،اصلا پرا همچین دروغی بهم گفته بودو منو تا اینجا کشونده بود.


_تارا تو...

تارا_بیا تو امیرحسین،میخوای همینجور دم در بایستی؟؟برای خودمون نوشیدنی اماده کردم.


اخمام توهم رفت،خواهر بهترین دوستم بود،همبازی بچگی هام بود ولی،اینکارش خیلی عصبیم کرد،اینکه با دروغ و کلک منو تا اینجا کشونده بود،اونم وقتی که میدونست پیش ستاره ام،اصلا نمیفهمیدم چرا اینکارو کرده


_واقعا از دستت ناراحتم تارا،این چه کاری بود؟؟واقعا ترسیدم.

تارا_معذرت میخوام،میدونم نگرانت کردم ولی..ولی جز این راهی نداشتم،وگرنه محال بود بیای.

_واقعا؟؟یعنی لازم بود برای کشوندن من تا اینجا به دروغ بگی مستم،کسی خونه نیست،از پله ها سرخوردم به دادم برس؟؟واقعا لازم بود تارا؟؟



سرشو پایین انداختو چهره مظلومی به خودش گرفت که اصلا بهش نمیومد.


تارا_میدونم،زیاده روی کردم امیرحسین،ولی تنها راهی که برام مونده بود همین بود.


پوف کلافه ای کشیدمو به سمت ماشینم رفتم.


_حالا که سالمی برمیگردم پیش ستاره،تو راهم به پوریا زنگ میزنم بیاد پیشت،فکرکنم حالت خوب نیست.


به سمتم دوییدو روبه روم‌ایستاد.


تارا_صبرکن امیر،من پوریارو نمیخوام،من میخوام تو اینجا باشی.


میدونستم تارا دختر خیلی حساسیه،و چون از بچگی بین چندتا پسر بزرگ شده،و هممون همیشه نازشو کشیدیم،حسابی لوس بار اومده،لبخندی بهش زدمو گفتم.


_باید برم عزیزم،ستاره منتظرمه،اوووم شاید اخرشب با پسرا اومدم بهتون سر زدم.

تارا_از ظهره پیش ستاره ای،سیر نشدی ازش؟؟



حتی با یاداوری چشمای ابیش دلم براش ضعف میرفت،با یاداوری کاری که امروز میخواستم انجام بدم،لبخندم پهن تر شدو اروم‌گفتم.


_مگه میشه سیربشم؟؟من هرلحظه ای که بدون اون میگذرونم همش با دلتنگی می گذره.

تارا_یعنی انقدر دوستش داری؟؟


_نه من دوستش ندارم...من عاشقشم.


تارا_ولی زود گذره مگه نه؟؟خیلی زود برات تکراری میشه.


سری به معنی نه تکون دادم،من کاملا برعکس تارا فکر میکردم،هرروز که میگذشت،بیشتر میفهمیدم چقدر برای رسیدن بهش بی تابم،انقدر از خودمو حسم بهش مطمئن بودم که امروز رفتمو براش حلقه خریدم،میدونستم لحظه ای که ازش خواستگاری کنم بله رو میگیرمو این حلقه رو توی دستش میکنم،انقدر برای اینکار هیجان داشتم که میخواستم همین امشب ازش خواستگاری کنم.


_بیا میخوام یچیزی بهت نشون بدم.

تارا_چی؟؟

_بیا خودت میبینی،سوپرایزه و تو اولین نفری هستی که خبردار شدی


دستشو گرفتمو تا ماشین بردمش،از داخل حلقه ای که برای ستاره خریده بودمو بیرون اوردم،با لبخند نگاهی به جعبه کوچیک حلقه انداختم،میدونستم با دیدنش ممکنه یکم غر بزنه،چون اون ستاره ی منو نمیشناخت،نمیدونست که چه فرشته ای هستش،ولی مطمئن بودم وقتی بشناستش تاراهم از ستاره خوشش میادو دوستای خوبی برای هم میشن.


تارا_این چیه؟؟


در حلقه رو باز کردمو با ذوق بهش نشون دادم.


_برای ستاره خریدم،قشنگه؟؟


نگاهش شوکه بین منو حلقه ای که تو دستم بود چرخیدو گفت.


تارا_اما..اما اینکه حلقه ازدواجه...چرا چرا براش حلقه خریدی؟؟


لبخند دندون نمایی بهش زدمو با خوشحالی گفتم.


_حلقه خریدم،چون امشب میخوام ازش خواستگاری کنم.

تارا_چی..چیکار کنی؟؟


با عصبانیتی که اصلا انتظارشو نداشتم،به جعبه ی تو دستم نگاه کردو با عصبانیت به دستم زد که حلقه روی زمین افتاد.اخمام توهم رفتو جدی گفتم


_چیکار میکنی تارا؟؟

تارا_کاری که از اولش باید میکردم


شوکه نگاش کردم که حلقه رو از روی زمین برداشتو دورتر پرت کردو دادزد.


تارا_بهت اجازه نمیدم همچین اشتباهی کنی،نه نمیزارم.

_میفهمی داری چی‌میگی؟؟

تارا_من میفهمم ولی تو نمیفهمی امیرحسین،چشماتو باز کن،به خودت بیا،اون دختره ی دوهزاری برای تو فقط یه سرگرمیه.


ناخداگاه با عصبانیتی که نتونستم کنترل کنم،بلند سرش فریاد کشیدم،تارا برام عزیز بود،خیلی هم عزیز بود،ولی نه درحدی که به خودش اجازه بده به ستاره ی من بی احترامی کنه،دستشو روی صورتش گذاشتو بهت زده نگام کرد.


_بهت اجازه نمیدم راجب ستاره اینجوری حرف بزنی،اصلا تو چت شده تارا؟؟اینکارا چیه داری میکنی؟؟

تارا_واقعا نفهمیدی؟؟

_چیوو؟؟چیو نفهمیدم؟؟

تارا_اینکه من دوست دارم امیرحسین،من عاشقتم،چرا منو نمیبینی؟؟من جلوی چشماتم و تو از عشق یه دختر دیگه حرف میزنی..


شوکه بهش نگاه کردم،نه نمیتونست جدی گفته باشه،این حسش یه حس الکی بود میدونستم،اون نمیتونست عاشق من باشه،اون خواهر بهترین دوستم بود،دختری بود که از همون بچگی تا حالا اونو به چشم یه....


_من تورو به چشم یه خواهر....

تارا_نه امیرحسین،من خواهرتو نیستم،بفهم اینو،من یه دختریم مثل ستاره،یه غریبه که دوست داره.


به سمتم اومدو با دستاش صورتمو قاب گرفت،ناخداگاه نگاهم به سمت ساختمون کشیده شد،پوریارو دیدم که پشت پنجره ایستاده بودو مارو نگاه میکرد،پر از عذاب وجدان شدم،پر از ناراحتی،بهم گفته بود،هزاربار بهم گفته بود تارا دوسم داره،گفته بود حسش به من قوی تر از این حرفاست،ولی منه احمق همیشه فکر میکردم اشتباهه،یه حس زودگذره.ولی انگار نبوده،انگار بدجوری حق با پوریا بوده.


تارا_اونیکه همیشه پیشته منم امیرحسین،اونیکه میتونه تورو خوشبختت کنه منم،اونیکه واقعا لایق توعه منم نه ستاره.

_تارا....


اروم دستاشو از روی صورتم پایین اورومو ازش فاصله گرفتم،انقدر ناراحت بودم که نمیدونستم بایدچیکارکنم،خم شدمو حلقه ی ستاره رو از روی زمین برداشتم.


_تو خودت خوب میدونی که من ستاره رو دوست دارم.

تارا_عشق نیست،دوست داشتنم نیست،اون فقط یه هوسه،ولی زود میگذره،مطمئنم که اینجوری میشه.


کلافه دستمو روی صورتم کشیدمو با ناراحتی گفتم


_خدایا،چه جوری میخوام تو چشمای ارسلان نگاه کنم،تاراخواهش میکنم به خودت بیا،ما باهم بزرگ شیم،تو از اولشم برام عین خواهر بودی،من نمیتونم تورو به چشم دیگه نگاه کنم،میدونم دارم سنگین حرف میزنم،ولی کاری که این چندسال نکردمو الان باید بکنم،من دوست ندارم،ولی یکی هست که واقعا دوست داره...

تارا_این حرفارو اون پوریای احمق تو گوشت فرو کرده مگه نه؟؟میدونم فکر کرده با این کاراش واقعا به من میرسه،ولی نمیزارم مارو جدا کنه.

_پوریا به من چیزی نگفته،اون فقط و فقط از عشقش به تو برام گفته.

تارا_امیرحسین بس کن،اونیکه من میخوام تویی نه پوریا


دستمو تو موهام فرو کردم،حالم گرفته بود،خیلی زیاد،فکرمیکردم امشب قرار شب خاطره انگیزی برای منو ستاره بشه ولی انگار برعکس شد.تارا با این حرفاش کاملا منو بهم ریخت.


_تارا یه نگاه به این حلقه بنداز،این برای یه دختره،دختری که قراره امشب به من بله بگه،دختری که من عاشقشم.خواهش میکنم این بحثو همینجا تموم کن.


با سرعت به سمت ماشینم رفتم،میخواستم این بحث همینجا تموم شه،ارسلان و پوریا بهترین دوستام بودن،اونا برام مثل داداش بودنو من هیچ جوره نمیخواستم رابطم باهاشون خراب شه.


تارا_اگه دوستم نداشتی چرا همیشه پیشم بودی؟؟


بین راه ایستادمو اروم به سمتش چرخیدم.


تارا_میگی دوستم نداری،ولی هروقت که ناراحت بودم،همیشه تو بودی که خوشحالم میکردی،هرجا میرفتی منم با خودت میبردی،همیشه خوردنی هایی که من دوست داشتمو برام میخریدی،همیشه هوامو داشتی،کنارم بودی.

_همین؟؟بخاطر اینکارایی که کردم،فکرکردی عاشقتم؟؟

تارا_نیستی؟؟

_خوب فکرکن،تمام اینکارایی که من برات انجام دادم،برادرت ارسلانم برات انجام داده،پس نمیتونه از سرعشق باشه تارا،تو دوست بچگیامی،تا اخرشم همینجوری میمونی.


درماشینو باز کردمو خواستم سوارشم‌که گفت.


تارا_این حرف اخرته امیرحسین؟؟

_حرف اخرمه.

تارا_امشب ازش خواستگاری میکنی؟؟


به سمتش چرخیدم،چشماش پر از اشک شده بود،این اولین باری بود که تارارو در حال گریه کردن میدیدم.نمیخواستم تا این حد تلخ باشم،ولی وقتش بود تا این دختر از توهن بیرون بیاد،نگاهی به پنجره انداختم،ولی پوریا دیگه پشت پنجره نبود،نفس عمیقی کشیدمو اروم گفتم.


_اره،حتی همین الانم دارم میرم تا هرچه زودتر اینکارو تموم کنم.

تارا_باشه برو،ولی یادت باشه از امشب هیچ خاطره خوشی تو ذهنت نمیونه امیرحسین،اینو بهت قول میدم امشبو،منو هیچوقت فراموش نمیکنی.



🧡#زمان_حال🧡🧡#تارا🧡


شوکه به پوریا نگاه کردم،انقدر از شنیدن این حرفا متعجب بودم که نمیتونستم هیچ واکنشی از خودم نشون بدم،تمام بدختیامو فراموش کردمو به پوریا چشم دوختم،تارایی که پوریا ازش حرف میزد شخصیت فوق العاده عجیبی داشت،جوری که اصلا نمیتونستم درکش کنم،پوریا هم بهش محبت میکرد،حتی شاید صدبرابر بیشتر از امیر،ولی عشق پوریا رو با هرروشی که میتونست پس میزدو خودشو به امیر میچسبوند که متعلق به شخص دیگه ای بود،متعلق به من.

ولی تمام اینا نمیتونست ذره ای از وحشتناک بودن این اتفاقو کم کنه،نمیتونستم باور کنم واقعا تارا بخاطر ما خودشو کشته باشه،درسته ما هیچ نقشی تو این ماجرا نداشتیم،من حتی تارارو نمیشناختم،ولی اینکه مرگش بخاطر من اتفاق افتاده باشه عذاب اور بود،به پوریا نگاه کردم،چهره اش درهم و بهم ریخته شده بود‌،معلوم بود اونم از یاداوری این اتفاقا حال خوشی نداره.


+یعنی...یعنی بخاطر اینکه فهمید امیر از من خواستگاری کرده دست به خودکشی زد؟؟خدای من،این...این خیلی وحشتناکه....

_نه فقط به این خاطر نیست...

+منظورت چیه؟؟


سرشو بلند کردو به چشمام خیره شد.


_اینایی که برات گفتم،تمام ماجرا نبود عروسک،هنوز یه قسمت خیلی مهمش باقی مونده.


💟


💟💟


💟💟💟


💟💟💟💟


💟💟💟💟💟

#این_کانال_ثبت_شده_هر_گونه_کپی_برداری_پیگرد_قانونی_دارد

Report Page