656

656


#زندگی_بنفش 

#۶۵۶

به الناز نگاه کردم

من قضیه دستمالی شدن بچگیم رو تو رمانم گفتم

رمانی که بالای ۱۰۰ هزار نفر خوندنش.

سخت بود دما تونستم بگم

چون شاید با هیچکدوم هرگز چشم تو چشم نمیشدم . 

اما ...

برای الناز 

انگار زبونم قفل شده بود 

نگاهم رو به دستم دوختم و گفتم 

- یکی از اقوام تلاشمیکرد منو اذیت کنه. بهنام به موقع فهمید

کله به موقع رو گفتم انگار قلبم تیر کشید

بهنام دیر فهمید 

بعد ماه ها آزار دیدن من فهمید.

اما به موقع بود

قبل اینکه قشنگ نابود بشم بود 

و خداروشکر که بهنام فهمید 

اشکم ریخت 

اتفاقی که با کاوه برام افتاد 

تا ابد از ذهنم پاک نمیشه .

و ...

تا ابد مسلما نمیتونم بابا رو ببخشم بخاطر این کوتاهیش

یا زن عمو و عمو رو بخاطر این تربیت کاوه 

یا خود کاوه رو بخاطر لجن بودنش.

یا حتی الهام رو ...

یه چهارشنبه عصر بود . 

میتونستن دیر تر برن.

میتونستن منو یه کلاس دیگه ثبت نام کنن بعد کلاس زبان .

اما منو فرستادن خونه عمو اینا ...

جایی که کابوسم شد 

اصلا حواسم به اطراف نبود

دست کوچولو امیسا رو چشم هام نشست و گفت 

- آبت اومد مامان ! 

وسط گریه ناخوداگاه خندیدم

دست کوچولوش رو بوسیدم و گفتم 

- اشکه مامان . اشکم اومد 

لبخند زد و گفت

- اشکت اومد؟

سر تکون دادم که با صدای منفجر شدن الناز 

متعجب نگاهش کردم

از خنده ریسه رفت و پخش کاناپه شد

خودمم خنده ام گرفته بود 

الناز با خنده گفت

- وای شانس آوردی نیما نیست وگرنه قاطی میکرد 

امیسا رو بوسیدم

بغل کردم و گفتم

- اتفاقا جلو نیما اول گفت اونم وسط رستوران! 

الناز شوکه نگاهم کرد و گفت 

- واقعا ! چکار کرد !؟

- هیچی محل رو ترک کردیم

- چقدر پیشرفت کردین

خندیدم 

سر تکون دادم و الناز گفت 

- میدونی بنفشه... منم یه تجربه بد تو بچگیم دارم. نمیدونم مال تو در چه حده اما برای من خیلی شدید نبود . 

با تعجب نگاهش کردم که گفت 

- قدیما نکه پدر و مادر ها کنار هم میخوابیدن و خب سکس هم وقتی فکر میکردن بچه خوابه با هم داشتن . بچه ها کلا متوهم از این روابط بزرگ میشدن

سرتکون دادم و گفت 

- پسر خاله ام دیده بود پدرش زیر پتو مادرش رو میکنه ! یه شب خونشون بودیم همه کنار هم خوابیده بودیم . ا مد زیر پتو من از پشت بغلم کرد خودشو به بدن من زد. اما من چنان جیغ بنفشی کشیدم که سریع برق ها روشن شد. مامانم بغلم کرد و منم گفتم چی شد !

اونم کلی آرومم کرد و تا یه ماه تو بغل خودش منو میخوابوند . واسه همین راحت ازش گذشتم

سر تکون دادم و گفتم

- دقیقا ... شاید نشه جلو اتفاق افتادن چنین لمس ناخواسته ای رو گرفت اما اینکه زود بفهمن و بعدش چطور پناه بچه باشن مهمه. برا من وقتی اتفاق می افتاد که تنها بودیم . دستشو میذاشت جلو دهنم و میدونست مادر و پدرم نیستن به دادم برسن. من حتی بعد فهمیدن بهنام ، نه کسی بهم دلگرمی داد . نه کسی بغلم کرد . نه کابوس شب هام پاک شد. من با اون درد و ترس بزرگ شدم تا ازدواجم با نیما .

بعد ازدواج با نیما بود که حالم بهتر شد. شاید چون در جریان بود و تمام اون ترس هامو با امنیت جایگزین کرد 

الناز سر تکون داد و پرسید 

- برای امیسا الان نمیترسی؟


سلام دوستان. یادتونه گفتم دارم رو یه ماجرای واقعی جدید کار میکنم که زندگی یکی از مخاطب هاست ؟

خب راستش چون دیدم شرایط زندگی خودم بهم ریخته و فرصت نمیکنم اونو بنویسم ، تصمیم گرفتم با رعنا جون که نویسنده کانال فال و ماه هست همکاری کنم.

احتمالا اکثرا رمان های رعنا رو خوندین. ماه خاموش. ترنم . سرخ . راز زمرد . اکثرا حول محور آسیب های جنسی و اجتماعی هستن. این کار هم که مرتبط به زمینه نوشناری رعنا جون بود رو با هم استارت زدیم.

البته زحمت نوشتن کامل با رعنا جونه. تبدیل روایت به رمان کار من هست.

اسم رمان #به_طعم_تمشک هست و یه ماجرای واقعیه . شما میتونید این رمان رو اینجا بخونید👇👇👇

https://t.me/joinchat/w9m4ElGXZzsyZDQ0

Report Page