65

65


دهنم بازمونده بود تحمل این یکیو نداشتم تمام این برنامه ریزی و حرفای امیرو حواقل برای پنج ماهه اینده میدونستم و به این زودی منتظر اتفاقی نبودم 


اما بااین حرف امیر دلم پیچیدو استرس وجودمو گرفت 

بااین اوضاع باید زودتر به مامان میگفتم نمیشد یه شبه بهشون بگم و بخوام راضیشون کنم


چراهیچی طبق انتظارم پیش نمیرفت؟!

فکر میکردم اگه یه فرصت دیکه برای بودن باامیرداشته باشم همه چیز خیلی قشنگتر باشع!


اماالان درگیر داستانی شده بودیم که خودمونم نمیدونستیم چطوری باید ازش بیرون بیایم!

الان دقیقا وسط ماجرا بودیم..

هر کدوممون با چالشای متفاوتی روبرو بودیم ...

اماحداقلش هموداشتیم..این بهمون انگیزه میده


امیردوتابستنی گرفت مشغول خوردن شدیم

یادش بودکه عاشق بستنی توهوای سردم!


_...بخوربریم برسونمت خوابگاه توترافیک نمونی 

+...باشه 

_...ترم بعددیگه لازم نیست خوابگاه بگیری 

+...چرا

_....تااون موقع ازدواج کردیم میای خونه من

قلبم لرزید مگه چقدر تاترم بعدفاصله داشتیم؟

باید پیش امیرزندگی میکردم؟

چقدرسخت !چقدر شیرین!


نزدیک خوابگاه بودیم یه خیابون مونده بود امیرایستادو ماشینو پارک کرد 

+...چراایستادی؟

کمربندشو بازکرد نگاهی به اطرافش کردوتابه خودم بیام روم خم شدو بااشتیاق مشغول بوسیدنم شد


اولین بوسمون نبود اما شیرین بود ..

متفاوت بود ...انقدر محکم منومیبوسید که مطمعن بودم لبم ورم میکنه...تاحالا اینطوری نبوسیده بودم 


چشمای خمارشو باز کردو سریع عقب کشید ماشینوروشن کردو منو رسوند خوابگاه


چشمای خمارشو باز کردو سریع عقب کشید ماشینوروشن کردو منو رسوند خوابگاه


تو آینه به خودم نگاه کردم صورتم قرمزشده بودو رژلبم دور لبم پخش شده بود 

دستمالی ازجیبم بیرون آوردم و لبمو پاک کردم


لبخنداز رولبام پاک نمیشد...

شام و بابچهاسفارش دادیم روی تخت دراز کشیدم یکم با شقایق چت کردم 

 یه چیپس باز کردم و مشغول خوردن شدم 


یکی از رمانایی که ریخته بودم روگوشیم رو شروع به خوندن کردم 

داستان جذابی داشت و هردقیقه بیشتر جذبش میشدم

اوج داستان گوشیم شروع به زنگ خوردن کرد حالم گرفته شد 


از تخت پایین اومدن و گوشیو جواب دادم

+....بله؟

_...نخوابیدی که هنوز 

+...نه بیدارم فعلا 

_...مهسا

+...بله

_...تصمیم من در مورد اتتخاب توجدی هست من بهش فکرکردم امااز تومیخوام که دوباره فکر کنی میتونی منو به عنوان شوهرت قبول کنی؟ جوابت هرچی باشه مطمعن باش من به تصمیمت احترام میذارم هیچکس نمیدونه من بخاطر تو عقدو بهم زدم پس چیزی براس ترس وجود نداره

+...باشه فکرامو میکنم اما چیزی شده؟

_...نه میخوام بهم جواب قاطع بدی جوابی که تحت فشار نباشی 


+...خیله خب شب بخیر

ازش خداحافظی کردم و برگشتم اتاق 

حرفای امیر مغزمو درگیر کرده بود...

من واقعا میتونستم امیر رو به عنوان همسرم انتخاب کنم؟ 

من هیچ شناختی ازش نداشتم...

حتی سطح تفکرش راجع به ازدواج هم نمیدونستم 

من حتی چیزای اولیه ای که یه زوج در مورد هم میدونن هم نمیدونستم


ماهیچ مقدمه ای برای این رابطه نداشتیم

Report Page