64

64


بهش پیام دادم و گفتم که نزدیکم قرارشد بیاد 

خوشحال بودم ازاینکه ازدستش ندادم؟

اره خوشحال بودم اماانقدراسترس داشتم که کل شادیمو ازم گرفته بود 

ازاتوبوس پیاده شدم ماشین امیر پیدا کردم و سوارشدم

+...سلام

_...سلام وسایلاتو بذار صندلی پشت

+...باشه 

_...خوبی؟

+...بدنیستم توخوبی چخبر

_...خبرکه زیاده 

+...دیروز چیشد 

_...ساعت سه وقت محضرداشتیم وقراربود هفتع بعد یه مهمونی بدیم شانس آوردم که ادمای زیادی درجریان ازدواج منو بیتا نبودن و قضیه زود جمع میشع

+...چطوری بهمش زدی؟

_....گوشیمو خاموش کردم و نرفتم محضر 

+...بابات؟

_....بالاخره کنار میاد بااین مسعله

+...دوست نداشتم اینطوری شه

_....منم دوست نداشتم..ولی وقتی ادمو تحت فشار میذارن باید اینوهم در نظر بگیرن که شاید ثانیه آخر همه چی خراب شه

+....پریا چی میشع؟

_...میخوای تاصبح در مورد باباو پریا صحبت کنی؟

+...نه .امیر

_...جونم

+...ازاین ب بعد چی میشع؟

_...بابا یکم آروم شه تورو بهشون معرفی میکنم 

+...فک میکنی منو قبول میکنه؟اونم بااین افتضاحی که باراومده؟ازاون بدتر پریا منو توخونت دیده فورا به بابات میگه 

_...نمیتونه چیزیو ثابت کنه 

+...آره نمیتونع ولی میتونه بابات رو نسبت به من بدبین کنه 

_...چالش مافعلا پریا نیست دهن اونو میتونم ببندم اما بابا باید راضی بشه تابتونم بیام خاستگاریت 


چقدر همه چی داشت باعجله انجام میشد!

چرا هیچی شبیهه رویاهام نبود؟!

چرا یادم نمیومد کی بهم پیشنهاد ازدواج داده؟

من آمادگیشو نداشتم...

اصلا به مامان چی میگفتم؟!


چقدر همه چی داشت باعجله انجام میشد!

چرا هیچی شبیهه رویاهام نبود؟!

چرا یادم نمیومد کی بهم پیشنهاد ازدواج داده؟

من آمادگیشو نداشتم...

اصلا به مامان چی میگفتم؟!


بااسترس از پنجره به بیرون خیره شدم چندقیقه ای بینمون سکوت بود 

دستای امیر روی دستم نشست

_....نگران نباش باهم حلش میکنیم 

لبخندی بهش زدم اما نگران بودم 

راهی رو پیش گرفته بودم که برگشتی نداشت باخواست خودم انتخاب کرده بودم 


به مامان هیچی نگفته بودم و این موضوع استرسمو بیشتر میکرد 

روزی که بخوام بهش بگم چی باید میگفتم!

+...امیر

_...بله

+...اگه بهت زنگ نمیزدم عقد میکردی؟

_...نه اصلا قصدنداشتم برم محضر حتی اگه خبری ازتونمیشد.دیرفهمیدم که اشتباه کردم 

+...پریاچی میشه؟

_...توکه فک‌نمیکنی واقعاعاشق من باشه


من واقعاهمین فکرو میکردم 

_....مهسا پریا عاشق من نیست انقدر باباوعمو اصرار کردن برای ازدواج ما شاید یجورایی خودشو قانع کردمثل من که داشتم پا روی دلم میذاشتم و بخاطر حرفای بابا میرفتم محضر 


دستمو بین دستاش گرفت و فشرد

_...خداتورو توراهم فرستاد تااشتباه نکنم


شیرینی وصف نشدنی زیر پوستم بود همین حرفش تمام سختی های این مدت شست و برد

خندیدو ادامه داد


_...ازهمین حالاباید روحیتو ببری بالا مطمعنااونطوری که توذهنته باهات برخورد نمیشه فقط مهسا من دوستت دارم و ازت میخوام بخاطر من تحمل کنی تاعادت کنن به بودن تو کنارم


+...حالا که فعلا خبری نیست امیر تا بخوایم ماازدواج کنیم طول میکشه


_...شایدم نکشه من با بابا صحبت میکنم هرچه زودتر بیایم خاستگاری

Report Page