65

65


#65



#رمان_برده_هندی 🔞

#قسمت65


_چطوره قبل اینکه بریم سونوگرافی خودم معاینه ات کنم ببینم واقعا حامله ایی یا نه؟


با این حرف ارباب از ترس رنگم پرید .

نمیدونستم چی بهش بگم و فقط با چشمای وق زده بهش خیره بودم.

اگه بخواد معاینه ام کنه بدبخت میشدم. دکتر بود و میفهمید !


توی ذهنم دنبال بهونه بودم که این موضوع رو فراموش بکنه .

توی یه حرکت دستمو روی شکمم گذاشتم و جیغ خفیفی کشیدم


_آیییییی


ارباب هول تو جاش نشست و گفت :


_چیشده؟ چت شد؟


با چشمای اشکی و قیافه ایی که از ترس زرد شده بود گفتم:


_بهم فشار اوردید زیر دلم درد گرفته


تا دیدم تنور داغه دوباره سر و صدامو از سر گرفتم و بلند گریه کردم و گفتم:


_ با این کارا اگه بچم چیزیش بشه من هیچ وقت نمیبخشمت حسام


ترسیده تو جاش ایستاد و هول تو جاش چرخید و یهو از اتاق بیرون زد و صدای قدم هاش روی پله ها به گوشم رسید..


سریع نقشه ایی که به سرم زده بود رو اجرا کردم.


لباس زیرمو دراوردم و انگشتمو به زخمای تنم که دوباره به خون ریزی افتاده بود مالیدم.


دست خونیمو روی لباس زیرم مالیدم و دوباره تنم کردم و روی تخت دراز کشیدم و دستم زیر دلم گذاشتم...


از هیجان و ترس داشتم میمردم و بدنم میلرزید.


ارباب با کیف توی رستش اومد و کنارم نشست.

لباش سفید شده بود !!


فشارمو که گرفت با نگرانی گفت:


_فشارت روی هشته. 


با استرس گفت :


_بلند شو بریم بیمارستان بچه چیزیش نشه.


وای خدااا الان چه غلطی بکنم!!

آب دهنمو قورت دادم و بلند جییغ کشیدم و نالیدم:


-وااای خیسسس شدم، بچمممم ارباب بچممممم


ارباب هول زده لباس زیرمو پایین کشید و وقتی لکه ی خون رو میبینه محکم روی سرش میزنه و فریاد میزنه:


_خدایا بچم


وقتی بهم نگاه کرد و دید دارم گریه میکنم بغلم کرد و کمرمو مالید:


_تو آروم باش به خودت فشار نیار 

الان زنگ میزنم به سپهر میگم ماما یا دکتر زنان بیاره با خودش تو نگران نباش



بهت زده نگاهش کردم.!


چقدر هول بود و با استرس حرف میزد..

یعنی بچه انقدر براش مهم بود که ترس از دست دادنشو داشت...؟


این یعنی من یه بازی خطر ناک و شروع کردم...

Report Page