65
سوپرایز شب 😉
دیگه به مرز انفجار رسیده بودم
ساق پای امیلی رو با پام لمس کردمو باعث شد به من نگاه کنه
سریع گفتم
- بهتره بریم دیگه ... دیر وقته مارتا خسته است
مارتا خواست مخالفت کنه و گفتم
- منم خیلی کار دارم برای فردا
دیگه مارتا حرف نزد
بلند شدیم و با هم اومدیم از رستوران بیرون
با مارتا خداحافظی کردیمو سوار ماشین شدیم
از مارتا عصبی بودم
اما این عصبانیتو نمیدونستم چطور تخلیه کنم
امیلی کنارم نشستو گفت
- مرسی بابت تراپیست
همممی گفتمو سکوت کردم
نگرانیشو حس کردم
اما حرفی نزدم
تا خونه امیلی مضطرب بود
اما من سکوت کردم
بلاخره وقتی وارد خونه شدیم گفتم
- برو لخت شو امیلی و رو تخت دراز بکش... چشم بندتم بزار
با نگرانی گفت
- چرا حس میکنم میخوای تنبیه ام کنی
بدون نگاه کردن بهش کتمو آویزون کردم و گفتم
- چون داری درست حس میکنی عزیزم ...
از زبان امیلی :
بدنم لرز ریزی افتاده بود
کامل لخت شدم
چشم بندو بستمو و آروم دراز کشیدم