65
#65
مچ دستم رو گرفت و اخمی کرد...
- احیانا کار اشتباهی نکردی که فالگوش وایسادی؟
- کاریه که شده. نریمان این برام مهم نیست، تو داری زیادی بلند پروازی میکنی سر شرطبندی. بس کن توروخدا دیگه داری زیاده روی میکنی.
- تو چرا انقدر میترسی دریا؟
- عمو جونم من خیلی مستند دیدم و داستان خوندم سر همین شرطبندیها، نکن بسه. دچارش میشیها.
نفس عمیقی کشید و گفت :
-باشه دریا جان، ولی بذار بعد خرید کردن یه خونه تو شهرک غرب.›
سر تکون دادم که خم شد و بر روی گونهام بوسهای زد.
قبل اینکه از اتاقش خارج بشه گفتم :
-خوش بگذره با الناز جون بهت.
- شیطونی نکن دریا.
بعد رفتن نریمان منم خودم رو با گیمهای گوشیم سرگرم کردم،
جلوی تلوزیون نشستم، شبکههارو بالا و پایین کردم که با دیدن یه فیلم کنترل رو زمین گذاشتم و خیره تلوزیون شدم.
فیلم سینمایی آنچه شاید برای شما هم اتفاق بیوفتد بود و دقیقا راجب شرطبندی و دردسراش بود. واقعا همین رو کم داشتم بعد از دیدن فیلم به خودم لرزیدم، نکنه این بلا هم سر نریمان میاومد؟
دم غروب بود که دلشوره عجیبی سرتا پای وجودمو در برگرفت. از مادرجون خواستم سر نماز دعا کنه، بغض راه گلوم رو گرفته بود.
وقتی نماز مادرجون تموم شد سرم رو روی پاش گذاشتم، مادرجون هم فهمید حالم بده چیزی نگفت و شروع کرد به نوازش کردن موهام.
انگار آرامش برای چند لحظه بهم تزریق شد که چشمهام خود به خود بسته شد.
چند ساعتی از شب گذشته بود و مامان و مادرجون توی اتاق خواب بودن، توی پذیرایی خونه رژه میرفتم و منتظر نریمان شدم.
نمیدونم چندمین دور بود که داشتم توی خونه میزدم ولی با صدای چرخش کلید توی در مثل فنر از جام در رفتم و پا به حیاط گذاشتم.
نریمان بدجوری مست بودش و نا نداشت تا راه بره با دیدنش اخم کردم، من اینجا نگرانش بودم درحالی که اون مست به خونه اومده بود.