64

64


#نگاه #64

عمه سریع گفت 

- وا چرا خوب نباشی عمه جون... چرا زودتر نگفتین... تو نگاه رو میخواستی چرا رفتی زن گرفتی ؟

امیر با خجالت به عمه نگاه کردو گفت 

- از زور مامان و از اینکه به نگاه فکر نکنم 

عمه اخم کردو گفت

- گند زدی به زندگیت آخه این چه کاری بود خب از اول میگفتی ... دختر عمونه... حلاله عقدتون حرومی نبود که این کارو کردی 

- عمه من خیلی از نگاه بزرگ تر...

عمه پرید وسط حرف امیر همایون و گفت 

- احمدی ( شوهر عمه ام ) بیست سال از من بزرگتره. اینا چیه میگی ؟

به من نگاه کردو گفت 

- با مامانت اینا نگفتی 

با تعجب گفتم 

- نه عمه چیو بگم 

- هیچی... خودم میگم 

موبایلشو برداشت که من و امیر هر دو گفتیم

- نه 

با اخم نگاهمون کردو گفت 

- چی نه ؟ مگه همو نمیخواین ؟

همه چی یهو شده بود و عمه از بحث ما خبر نداشت 

امیر قبل من گفت 

- بزارین نگاه مرخص شه... باید بشتر حرف بزنیم

یه ترسیدم باز خودشو عقب بکشه برای همین گفتم 

- نه نه زنگ بزن عمه امیر باز میترسه فرار میکنه 

امیر با چشم گرد نگاهم کرد که عمه گفت 

- عروس انقدر هول آخه 

خجالت کشیدمو سرمو پائین انداختم که امیر گفت 

- نگاه تو من واقعی رو که نمیشناسی... بزار یکم معاشرت کنیم شاید از من خوشت نیومد... تو یه امیر همایون تو ذهنت داری عاشق اونی 

عمه گفت


درصورت تمایل میتونین فایل کامل این رمان رو اینجا تهیه کنید 

http://t.me/mynovelsell

فایل کامل ۳۰۰ صفحه و شامل ۱۰۶ قسمته 🙏🌹

Report Page