#64

#64

آخرین دراگون به قلم آفتابگردون


گیج بودم...

نگاهی به «آلاریک» انداختم

و بعد به «آچاک»...

اون داشت چی میگفت؟!

سکوت « آلاریک » آزار دهنده بود.

اما اون...

اون به من گفت تا حالا هیچ زنی

تو زندگیش نبوده؟!


صبر کن ببینم «آراکس»!

تو داری اشتباه برداشت میکنی

اینکه با زنی رابطه داشته

یعنی فقط یه رابطه برای رفع نیازهاش بوده!!

نه اینکه عاشق و شیفته اون زن شده باشه!!!

پس در نتیجه اونا فقط

یه رابطه ی یک شبه بودن و مسئله جدی نبوده.


یعنی چی؟!

یعنی...

تو هم یکی شبیه پدرمی

که از سر تفریح با زنها رابطه داره ؟!


«آچاک» بازوم رو گرفت:

هی «آراکس» این یه چیز طبیعیه

کاری که بیشتر مردم انجام میدن...

قرار نیست همه رابطه ها از سر عشق و علاقه باشه!


نگاهم به نگاه «آلاریک» گره خورده بود.

یه بغض...

یه حقیقت زننده که محکم توی صورتم خورده بود.

مردی که من عاشقش بودم...

از زنها خوشش میومد!!!


لبخند تلخی که روی صورتم نشست

سعی کردم بغضم رو قورت بدم...

پس شما دوتا خیلی بیشتر از من میدونید

(هه هه)

حتما یه سر میام پیشت «آچاک»

فکر کنم بد نباشه یه سری چیزا رو بیشتر بدونم!


«آلاریک» که دیگه خنده ای رو صورتش نبود،

قیافه ی جدی به خودش گرفت:

بهتره این بحث رو تمام کنیم

همه برای صبحانه منتظرن!


Report Page