64

64


#پارت۶۴

#قلبی‌برای‌عاشقی


اومدم داخل اتاقم و گوشیم رو از رو میز برداشت و شماره ی نگار رو گرفتم 


_ جانم؟!

_نگار 

_جان؟!

_واسه اخر هفت چیکاره ایی؟!


خندید: بیکار عزیزم چطور؟!


_بریم بیرون کردان چطوره؟!

صدای متعجبش ازخوشحالی به گوش رسید


_منو تو تنها؟!

گوشی رو تو دستم جابه جا کردم 

_نه!


_پس چی؟!

_اسکی هم با ما میاد 

چند دقیقه ایی چیزی نگفت سپس پوزخندی زد : حتما باید اون دختره هم باشه؟!


_اره 

خواست مخالفت کنه که سعی خدافظی کردم... نمیتونستم با اسکی تنها دو روز باشم ، طاقت نداشتم تنها باشم باهاش امیدوار بودم نگار بیاد باهامون  


دستی به پشت گردنم کشیدم و رفتم سراغ ادامه کارم 


***

نگاهی به مامان انداختم بازم ناراحت بود یعنی دعوای بینشون انقدر طولانی شده بود ؟؟ 


جلوش رو زانو نشستم 

_مامان چی شده؟!


نگاه غمناکشو ازم گرفت : چیزی نیست پسرم 

_تو چشمام نگاه کن و بگو 

همین حرفم کافی بود تا اشکاش راه خودشونو پیدا کنن 


اشکاشو از رو گونه ش پاک کردم : چی شده مامان خوشگلم؟!  


_چیزی نیست 

_چرا بهم نمیگی! قهر بین تو و بابا چرا انقدر طولانی شده؟!


کلافه جواب داد : رهام گفتم که چیزی نیست ، یه حرفیه بین منو تو بابات به زودی رفع میشه


_شما همش دارید همینو میگید ولی دعوا بیننتون طولانی تر میشه اول گفتم به من ربطی نداره ولی حالا میبیینم داره شمادوتا هیچ وقت اینجوری دعوا نمیکردید


دستشو رو صورتم گذاشتم و هق هقی کرد

Report Page