64

64


#عشق_سخت 

۶۴

مامان رفتو من به لباس مسخره رو تخت نگاه کردم

اینکه برمو دوست داشتم

برم از این خونه

اما مسلما دوست نداشتم برم جایی که شرایط برام بد تر بشه.

کلا با ازدواج اینجوری حال نمیکردم

پسری که خودش نتونه دور و بر خودش یه مورد مناسب پیدا کنه و لنگ زن گرفتن از اینور اونور باشه از نظر من یه جای کارش میلنگه

بیخیال لباس مامان شدم

یه تیشرت و شلوار جین پوشیدم

موهامم ریختم رو شونه ام و رفتم بیرون

گوشیم ویبره خورد

مهرداد مسیج داده بود

اما دیگه رسیده بودم به پطدیراییمسیجو نخوندمو سلام احوال پرسی کردم

مامان برام چای گذاشت و زن عمو گفت

- خوبی دیبا جون. ماشالله چه تپل شدی صورتت خوشگل شده 

لبخند زوری زدم

تپل نشده بودم

زن عمو عادت داشت تعریفای الکی کنه

بابا گفت

- دیبا هرچی بزرگتر میشه بیشتر شبیه عمه هاش میشه

بابا همیشه عادت داشت تو جگع در مورد من طوری حرف بزنه انگار من بچه دو ساله ام

از ابن کارش متنفر بودم

اخم کردمو گفتم

- پدر من ، من خیلی وقته دیگه از سن رشدم گذشته دیگه تغییری نکردم

مامان خندیدو گفت 

- بابات هنوز امید داره شبیه اونا بشی

با این حرف خودشخندید

بابا زوری خندید

اما واقعیت این بود که من شبیه مادربزرگ مادرم بودم و خداروشکر میکردم شبیه عمه هام نیستم.

عمو که دید بحث قدینی بین مامان بابام داره بالا میگیره و ممکنه دعوا شه گفت 

- خب من زودتر زنگ بزنم به احمد رضا هم اونا دیبارو ببینن هم دیبا جان ، بهرام رو ببینه.

در حالی که گوشیشو بیرون میاورد رو به من گفت

- بهرام یه داروخونه بزرگ و معروف تو کانادا داره و الان دنبال یه کیس خوب برای ازدواجه. ما گفتیم کی بهتر از تو دیبا جان

حوصله نداشتم

وگرنه سکوت میکردم

اما زبونم دست خودم نبود و گفتم

- چنین آدم موفقی یعنی خودش یه زن نمیتونه بگیره؟ 

یهو سکوت شدو سنگینی نگاه بابا رو رو خودم حس کردم

Report Page