64
بهشت تن توبا همون حوله ای که دورم پیچیده بودم روی تخت دراز کشیدمو نفهمیدم کی خوابم برد .
دو ساعتی خوابیده بودم که با صدای زنگ گوشیم به سختی از خواب بیدار شدم .
گوشیم رو از توی کیفم دراوردمو با دیدن اسم تام تازه یاد قرار شام امشب افتادم !!
زود جواب دادم که تام با لحن عجیب و غریبی گفت ؛
_عشققققققق زیبای من اماده ای ؟
از خوشحالیی که تو لحنش بود تعجب کردم اما زود گفتم ؛
+نه هنوز،اما تا یک ساعته دیگه اماده میشم .
قبل از این که چیزی بگه پرسیدم ؛
+اتفاقی افتاده تام ؟!
خندید و گفت ؛
_سر شام بهت میگم .
+آاا باشه من میرم آماده شم فعلا .
گوشی رو با تعجب قطع کردمو از روی تخت بلند شدم .
انگار قرار بود امروز همه شوکه ام کنن !
خیلی تشنه ام بود و گلوم خشک شده بود .
به سمت آشپزخونه رفتمو بعد از نوشیدن یه لیوان آب انبه به اتاقم برگشتم و شروع کردم به آرایش کردن .
دو ساعتی که خوابیده بودم کمی چهره ام رو سرحال کرده بود .
یه آرایش ملایم کردمو از توی کمدم یه لباس مشکی یقه اسکی جذب تا زیر باسنم برداشتم و پوشیدم .
نگاهی تو آیینه به خودم انداختم و لبخند رضایت بخشی زدم .
جذب بودن لباسم حسابی هیکل بی تقصم رو به نمایش گذاشته بود .
کیف و کفش مشکیی که پارسال مت برام خریده بود رو برداشتمو تو همون حین که میپوشیدمش به تام زنگ زدم .
بعد از چندتا بوق جوابم رو داد که گفتم :
+عزیزم من اماده ام .
_خوبه منم تا چند دقیقه دیگه میرسم .
تماس رو قطع کردمو از آپارتمانم بیرون اومدم .
تا از ساختمون بیرون بیام تام هم رسید و سوار ماشینش شدم .
محکم گونه ام رو بوسید که بوی مشروب رو حس کردم.
چشمکی بهم زد و حرکت کرد که پرسیدم ؛
+تام مست کردی ؟!
_ نه فقط چندتا پیک خوردم .
باشه ای گفتمو صدای آهنگ ماشین رو زیاد کردم .
بعد از ۲۰ دقیقه کنار یه رستوران بزرگ با نمای چوبی نگه داشت و پیاده شدیم .
وارد رستوران شدیم و به سمت میزی که برای هماهنگی رزوها توی لابی بود رفتیم .
منشی با لبخند بهمون خوش اومد گفت و پرسید ؛
_میز رزور کرده بودید؟
تام جوابشو داد و یکی از خدمتکارا به سمت میزی که گوشه رستوران بود راهنمایمون کرد .
روی صندلی های حصیری و تقریبا بزرگی که دور میز چیده شده بود نشستیم و پرسیدم :
+ دلیل این که امشب انقدر خوشحال بودی چی بود ؟
لبخندی زد و گفت :
_ فیلمنامهی سریالمون تونسته به جشنواره راه پیدا کنه .
با هیجان گفتم ؛
+خداااای من جدی میگی ؟!
_ البته و این یعنی به فیلم ما بیشتر توجه میشه و اگه همه چیز همینجوری خوب پیش بره هممون معروف میشم .
+این عالیههههه تام ، باید امشبو بخاطرش جشن بگیریم .
_نظر منم همینه .
لبخندی زدمو گفتم ؛
+پس شامپاین فرانسوی امشب رو به حساب خودم سفارش میدم .
سرمو چرخوندم تا گارسون رو پیدا کنم که تام گفت ؛
_ باشه اما صبر تا بقیه مهمونا هم بیان
با تعجب پرسیدم ؛
+قرار کسی هم بیاد ؟
نگاهشو به لابی رستوران دوخت و گفت ؛
_اومدن .
سرمو برگردوندمو با دیدن لوکاس و مو که پیشش بود یه لحظه خشکم زد .
تام براشون دست تکون داد که لوکاس دیدتمونو به سمتمون اومد .
دستشو دور کمر دختری که همراهش بود حلقه کرد بود و با مهربونی خاصی نگاهش میکرد .
نمیدونم چرا نفس کشیدن برام سخت شده بود .
باورم نمیشد برای لوکاس انقدر بی اهمیت بوده باشم .
لوکاس دستشو اول به سمت تام و بعد من دراز کرد و بعد از دستت دادن باهامون گفت ؛
_ معرفی میکنم دوست دخترم جولیا .