64

64


64

لقمه تو دهنم موند

همه ساکت بودن

خسته بودم

خسته از اینکه زندگیم پخش جلو همه بود

نه محافظی نه حامی نه پشتیبانی

چرا باید با دائیم این بحثو داشته باشم

به زور لقمه نجویده رو خوردم 

خیره به لیوان خالیم گفتم

- منو به زور بوسید خواست لباسم رو بیرون بیاره که تو صورتش بالا آوردم. اونم ولم کرد. منم فرار کردم .

دائی گفت 

- پاشو لباس بپوش بریم پزشک قانونی 

مامان سریع گفت

- بیخود. نمیذارم نگار اسمش سر زبونا بیفته . 

دائی گفت 

- تا لبش کبوده باید پزشک معتمد ببینه برا پرونده اش لازم میشه 

مامان و دائی بحثشون بالا گرفتو من برگشتم اتاق 

درو بستمو سرمو زیر بالشت فرو کردم 

خسته ام خدا 

خسته 

میشه کمکم کنی .

چشم هامو بستمو بازم از ضعف خوابم برد 

با نوازش موهام بیدار شدم

مامان بالای سرم بود 

بدنم درد میکرد

حتی پلک چشم هام هم درد میکرد

مامان لبخندی زدو گفت

- پاشو نگار... بیا خواهر دکتر افتخاری اومده. براش بگو چی شده .

Report Page