64

64

وارث شیخ

64

قلبم از ترس ایستاد

بدنم یخ شد .

عثمان نبود . یعنی منو تنها گذاشته بود ؟

با تردید رفتم از مغازه بیرون و آروم گفتم 

- عثمان ؟!

اما خبری ازش نبود . مغازه دار به عربی چیزی گفت 

برگشتم سمتش .

داشت می اومد سمتم . با ترس نگاهش کردم که دستبند هارو از دستم گرفت و عصبانی تقریبا سرم داد زد  

تو دلم بد خالی شد. مغازه دار اومد سمتمو دستشو تو هوا تکون داد. عقبی رفتم. نزدیک بود بزنم زیر گریه که صدای عثمان قلبمو گرم کرد

عصبانی و به عربی جواب اون مردو داد

اون مرد هم سریع دست بند هارو بهم داد و برگشت سمت دخل

ترسیده بودم

نگران به عثمان نگاه کردم

از تغییر تو چهره عثمان جا خوردم

دیگه اون پسر سر خوش چند دقیقه پیش نبود

عصبانی و اخم کرده با صورت جدی پول دستبند هارو دادو اومد سمتم

اشاره کرد بریم و دستشو پشتم گذاشت 

قلبم انقدر تند میزد که صدای شلوغی اطراف رو نمیشیدم . به سختی لب زدم

- کجا رفتی؟

عصمان نفسشو با حرص بیرون دادو گفت 

- هیچ جا... همین بغل یه چیزی رو نگاه کردم 

چیزی نگفتم . هم عثمان عصبانی بود هم من ترسیده بودم

با هم سریع از بازار خارج شدیم. عثمان کمرمو نوازش کردو گفت 

- خوبی؟ خیلی ترسیدی ؟

- الان خوبم... باید عربی یاد بگیرم. اینجوری خیلی سخته 

- آره... از همین امشب باهات کار میکنم . ضروریه کامل یاد بگیری .

وارد پارکینگ شدیمو عثمان خریدو گذاشت تو اون صندوق مخفی موتور و کلاهو از سرم گرفت . یهو مکث کردو خیره به بیرون پارکینگ ایستاد 

رد نگاهشو گرفتم. یه زن داشت رد میشد


🔞🔞🔞🔞🔞🔞

🔞👇🔞👇🔞

پاهامو باز کرد

خیره به چشم هام سرشو آروم پائین بردو گفت 

اول خونتو بخورم یا خودتو؟ 

رمان جنگالی و هات #دمی_گاد رابطه ممنوعه یه نیمه خدا و یه ابر خوناشام. 

از دست ندین 

با هشتک #دمی بخونین

لینک پست اول

https://t.me/jofthaft/50045

Report Page