64

64


رمان #دختر_بد


قسمت شصت و چهارم

-تو همیشه کنارم بودی، همیشه هوامو داشتی، همیشه به فکرم بودی، مثل وظیفه ات می دیدم اون همه محبتت رو... هنوز یادم نمی ره وقتی پدرمو از دست دادم یه ساعتم تنهام نذاشتی! شرمنده ام که حتی برای شنیدن حرفاتم وقت نداشتم...

از این که همه چیزو فهمیده خوشحالم ولی گریه بیشتر از شادی بهم آرامش میده...

صدای اذان تو خیابون می پیچه و آروم رهام می کنه...

-برگردیم خونه تا گشت ارشاد پیداش نشده؟ کجا می خوای بری این وقت صبح؟ 

اشکامو پاک می کنم.

-دو روزه با همین لباسا دارم می چرخم، باید برم خونه عوض کنم قبل از رفتن سر کار...

بازومو می گیره و سمت خونه می کشه.

-فردا تعطیلی، تو خونه ی منم لباسی که به درد پوشیدن بخوره پیدا می شه...

با تظاهر به بی میلی دنبالش حرکت می کنم و زیر چشمی می بینم که لبخند از صورتش نمیره!

تعارفم می کنه پشت میز و با سرعت خودشو به آشپزخونه می رسونه. دست پاچه و خوشحاله و تند تند از اینور و اونور چیزمیز جابه جا می کنه و من همین طور نگاش می کنم تا دلتنگیام رفع بشه!

هنوز دلم آشوبه ولی خوشحالم، هنوز حرف برای گفتن دارم ولی خوشحالم، خوشحالی ای توام با ترس که نمی دونم به کجا می کشوندم.

با یه سینی پر از هله هوله و دو ماگ قهوه بیرون میاد و اون سمت میز مقابلم می شینه. نفس عمیق می کشه و خوراکیا رو روی میز پخش می چینه و در انتها بالاخره آروم می گیره و من هنوز نگاش می کنم.

دست به صورتش می کشه و نگاهش سمت صورتم میاد.

-دلم برات تنگ شده بود، هر روز و هر ساعت خفه می شدم از دلتنگی!

دلم می خواد جواب بدم بهش «منم دلتنگت بودم، هر روز و هر ساعت و هر ثانیه!»

ولی زبونم نمی چرخه و نگامو ازش دریغ می کنم و سمت قهوه می کشم. ماگ رو تو دستم جابه جا می کنم و سعی داره ازم دل جویی کنه.

-اگه می دونستم چی تو دلت می گذره یه کاری می کردم که جدا نشیم...

مستمو محکم به لیوان فشار میدم.

-مثلا جواب یکی از تماسامو می دادی؟ یا یکی از پیامامو که نخونده پاک می کردی رو می خوندی؟

حیرون به چشمای عصبیم زل می زنه. می دونم چشمام پر از اشک شدن ولی الان که همه چی رو می دونه، نمی تونم گلایه نکنم.

-معذرت خواهی الانت به چه دردم می خوره؟ آره، قابل درکه بچه بودی، نفهم بودی، حماقت کردی، ولی من دیگه زنده نمی شم، خیلی دوست دارم ببخشمت، فراموشت کنم، اون دوره از زندگیمو به هر دلیلی محو کنم ولی نمی شه. من دیگه نمی دونم باید چه جوری خودمو جمع و جور کنم و چیزی رو شروع کنم...

-می خوای با اون ادامه بدی؟

قهوه ام رو سر می کشم و نفس عمیق چشمامو می بندم تا سیل اشک رو کنترل کنم.

-من دیگه نمی دونم چی می خوام. فقط می خوام خلاص شم از این همه تشویش...

سر به زیر می ندازه و برای خودش زمزمه می کنه.

-و نمی ذاری کسی کمکت کنه تا بفهمی چی می خوای!

حقیقتش می خوام ولی اون شخص امیر نمی تونه باشه! اونم وقتی ذهنم سکوت کرده و دلم هم پر از گلایه است بدون ایده ای برای این که از این گلایه ها خلاصش کنم!

دو قلپ دیگه از قهوه سر می کشم و به لعاب ته لیوان زل می زنم.

کاش فال خوندن بلد بودم و می تونستم از ته این لیوان قهوه ای راهی برای آینده ام پیدا کنم.

دلم برای چشماش تنگ شده و اون هنوز سر به یقه داره و از این سرگردونی خودم بیزارم.

-می شه در سکوت فقط منتظر بشینم تا وقت رفتنم برسه؟


نویسنده : یغما


ادامه دارد...

Report Page