633

633


سلام مهربونا. اول پارت دیروز بخونید براتون همون ظهر ادیت کردم گذاشتم سر جاش. بعد هم پارت امروز رو بخونید. مرسی از مهربونی هاتون.


#زندگی_بنفش 

#۶۳۳

نیما آروم در اتاق من رو بست و محکم بغلم کرد

موهامو بوسید و گفت 

- بنفشه ... چی شده ؟ 

فقط چشم هامو فشار دادم

دوست نداشتم در موردش حرف بزنم 

تو ذهنم امیسا جای من تجسم شد

اگه من بمیرم...

نیما پدر خوبی برای امیسا میشه ؟

میدوستم میشه 

اشکم بیشتر شد 

نیما منو از خودش جدا کرد

دقیق نگاهم کرد و گفت

- حرف بزن بنفشه 

سرمو انداختم پائین 

نیما دستش قاب صورتم شد 

مجبورم کرد سرمو بلند کنم 

نگاهمون قفل شد و خودش گفت

- بخاطر حرف بهنام در مورد بابات ناراحت شدی؟

با تکون سر گفتم نه.

- پس چی؟

به امیسا نگاه کردم و گفتم

- چون حرفش حقیقت بود ناراحتم... چون منو یاد بچگیم انداخت ...

نیما دوباره بغلم کرد

پدرم بعد فوت مادرم بهم ریخت 

ورشکست شد

از نظر روحی و احساسی ما دور شد 

چهارده ۱۵ ساله بودم تازه بابام حالش بهتر شده بود 

تو خونه فقط حضور فیزیکی نبود و احساسی هم یکم وجود داشت. اما اون موقع دیگه برای پسر ها دیر بود

عملا برا منم دیر بود. 

بلای کاوه به سر من یکی از مقصر هاش بابا بود که منو میذاشت خونه عمو تا با الهام برن دماوند!

مسلما اگه الهام مادر واقعیم بود این کارو با من نمیکردن 

یا اون حرف های بچگیم که بچه های فامیل بهم میزدن . از اینکه من دلیل مرگ مادرم بودم. مسلما اگه بابام به زبون نمی آورد تو خونه اونا رد و بدل نمیشد و بچه اونا نمیشنید که به من بگه 

همه درد های بچگیم انگار فوران کرده بود

اما بد تر از قبل

چون‌حالا خودم یه دختر داشتم

دختری که میترسیدم تمام اون درد هارو تجربه کنه 

نیما پیشونیمو بوسید و گفت 

- میخوای حرف بزنی؟

با تکون سر گفتم نه 

نفس عمیقی کشیدم و گفتم

- میخوام برگردیم خونه

نیما سر تکون داد و گفت

- باشه... اما ناراحت نمیشن شام نمونیم.

آروم گفتم

- نمیتونم نیما بمونم اشکم راه میفته .

نیما خندید و گفت

- باشه ... بپوش بریم‌

سر تکون دادم

از هم‌جدا شدیم

رفت سمت در و گفت

- برم تداحافظی کنم بگم میریم

سر تکون دادم بازم

نیما در رو باز کرد 

رفت بیرون

اما مکث کرد 

برگشت سمت من و گفت

- چرا کسی نیست؟!


بدون هیچ هشداری

یهو انگست وسطش رو وارد واژنم کرد

 چنگ زدم به بازو دامون

اما دردم آروم شد و بدنم یکم ریلکس شد

انقدر واژنم خیس بود که یه انگشت دامون آروم رفت داخل

دامون هم با آرامش انگشتشو عقب و جلو کرد

سرمو گذاشتم رو شونه دامون

چشم هامو بستم

اونم شروع کرد به نوازشم 

بوسه ها و نوازشش ادامه دار شد و من اصلا نفهمیدم کی یک انگشت دامون شد دوتا ...

یهو بدنم لرزید 

کل تنم نبض زد و پشت پلکم آتیش بازی شد 

نفس نفس میزدم و دامون ادامه میداد

کلافه لب زدم

- بسه ... بسه ...

دستشو بیرون کشید 

فکر کردم تموم شد 

اما یهو کمرمو گرفت و منو نشوند رو خودش 

با یه حرکت 

بدمم تو حالت رها بود

برای همین اینبار بدون خونریزی واردم شد

اما درد داشت و ...

با ورودش

بدنم قفل شد 

دامون باسنمو نوازش کردو گفت 

- ریلکس زمرد ...

فکر کن انگشتمه ...

ناخداگاه اشکم ریخت

با گریه گفتم

- دست خودم نیست

هر لحظه داشت دردم بیشتر میشد 

دامون منو از رو خودش بلند کردو گفت 

- باشه ... عیبی نداره ...

خواست منو بنشونه رو پاش

اما من از تو وان بلند شدم

دامون دستمو گرفت و گفت

- وایسا زمرد

با چشم های خیس از اشک گفتم

- میخوام تنها باشم

دامون آروم گفت

- اما من بهت نیاز دارم

با این حرف دوباره منو کشید تو وان و ...


پارت واقعی رمان #راز_زمرد قسمت #۲۵۶ بر اساس واقعیت 

https://t.me/falomah/69624

Report Page