63

63


#63


#رمان_برده_هندی 🔞

#قسمت63



جراتشو نداشتم که وارد اتاق بشم.

همینجوری مثل مجسمه دم در اتاق ایستاده بودم و بهش نگاه میکردم.


چشماشو که باز کرد و من رو دید با دست اشاره کرد برم داخل. با ترس و پاهای لرزون بهش نزدیک شدم و مظلوم کنار تخت ایستادم.


نگاهشو از بالا تا پایین روی هیکلم چرخوند.

دوباره حس کردم که روی لبام مکث کرد.


دستمو کشید .

دقیقا کنار تخت ایستادم.دستش روی بدنم تکون خورد..

از روی رون پاهام تا بالای پام

.نوازش وار تکون میداد ..آب دهنمو قورت دادم.

مثل چوب خشک شده بودم.


دستشو از زیر لباسم رد کرد و با نوک انگشت رو پاهام خط انداخت و یهو به بین پاهام چنگ انداخت که هینی کشیدم.


دستشو تکون میداد و بین پاهامو نوازش میکرد.


با چشمای گشاد به چشمای تب دارش نگاه میکردم که اروم با خماری گفت:


_ خیلی وقته مزه ات رو یادم رفته بود.ولی الان که اون لبای وسوسه انگیزتو بوسیدم یادم اومد این برده هندی چقدر لذت بخشه


و محکمتر دستشو تکون داد که بی اختیار به دستش چنگ زدم .


_مست تنت شدم .بیا آرومم کن


و دستاشو دو طرفم گذاشت و منو بلند کرد و روی پاهاش نشوند که زخمای تنم تیر کشید .


آخ بلندی گفتم و لبمو گزیدم تا بیشتر صدام درنیاد و عصبیش نکنم‌.


اما ارباب فکر کرد تحریک شدم که دستشو گذاشت روی لباسم و...

Report Page