63

63


🍁🍁🍁🍁



#بختک

#پارت_شصد_سه


علی با ابرو های بالا رفته گفت :

_چی!!؟

_جنسیت بچه.

می ترسم برم و نباید اونی رو که بشنوم ،بشنوم.

_چی رو بشنوی!!؟

_دختر بودن بچمو.

می ترسم برم و بهم بگن بچت دختره ‌

توهم که دختر نمی خوای.

علی چند لحظه مات بهم خیره شد.

کم کم به خودش اومد.

فکر کردم حرفام روش تاثیر گذاشته.

اما با اخم شدیدی که کرد فهمیدم اشتباه کردم.

_درست فکر کردی.

من به هیچ وجه دختر نمی خوام.

بهتره بریم اگه دختر بود از همین الان بندازیمش.

چشم هام از بی رحمی این مرد گرد شد.ناباور گفتم :

_چی!!؟

چطور دلت میاد!!؟

این بچه ی خودته.

از پوستو گوشت خودته.

از خدا نمی ترسی؟؟!

علی بااین حرفم عصبی شد.

با چشم های برزخی بهم خیره شد.

خودش رو کشید جلو و گفت :

_چی گفتی!!؟

یبار دیگه بگو.

ترسیدم خودمو عقب کشیدم.

خیلی وحشتناک شده بود.

با چشم های اشکی گفتم :

_هیچی هیچی غلط کردم فقط داد نزن می ترسم.

علی عصبی از جاش بلند شد.

دستی تو موهاش کشید.

با خشم با پاش زد زیر قابلمه و گفت :

_گوه تو این زندگی گوه یعنی.

هیچ کدومتون اعصاب نمی ذارین برام نمی ذارین.

ریدم تو این زندگی.



#صالحه_بانو 



🍁🍁🍁🍁

Report Page