63

63


متین دیگه خفه شد اما تا روشن شدن هوا خواب به چشم هیچکدوممون نیومد 


از درد پشتم بزور روی مبل نشسته بودم...بین پام و باسنم پراز ژل بود...

توافکارم غرق بودم 


محمد اشاره کرد بریم تواتاق و گفت

+...وسایلای ضروریتو جمع کن شناسنامه و هرچی مدارک اینجا داری هم بردار...

میخاست از اتاق بره بیرون 

بازوشو گرفتم و باخجالت گفتم

-...من جایی ندارم برای رفتن...بهت که گفتم خانوادم حاضرن جنازمو بگیرن ولی نمیذارن طلاق بگیرم 

محمد جدی نگام کردو گفت


+...فقط وسایلتو جمع کن و دیگه کاریت نباشه خودم درستش میکنم

یه چمدون برداشتم و هرچی که فکرشو میکردم ممکنه بدردم بخوره انداختم داخلش


سوزش پشتم هرلحظه بیشتر میشد خودمو بع سرویس رسوندم و آب گرمو گرفتم روش 

یکم بهتر شدم اومدم بیرون

برگشتم تواتاق 

با دیدن محمد که روی تخت دراز کشیده بودو دستشو روی چشمش گذاشته بود 

قدمامو آروم تر کردم 

آروم کنارش روی تخت نشستم 

دوتا ازدکمه های پیرهنش باز بود و حرکت اروم قفسه سینش نشون میداد خوابش برده 

پایین تخت نشستم و سرمو رو زانوهام گذاشتم 

چند ماهه پیش با چه دل خوشی اومدم تواین خونه! .

فکر میکردم میتونم با متین خوشبخت شم...

حتی به سال نکشید زندگیمون...

با تهدید و کتک دارم ازش جدا میشم...

دیلدویی که دیشب داشت باهاش عذابم میداد گوشه ی اتاق افتاده بود...

چقدر یه آدم میتونه مریض باشه...

مادرش بعد از اون شبی که گفتم پسرت مشکل داره حتی یه زنگم نزد دیگه...

شاید اگه اوناها میومدن و باهاش حرف میزدن قبول میکرد درمان شه و به اینجا نمیکشید کارمون....

Report Page