63

63


63

رو به عثمان گفتم 

- میدونستی آمریکائی ها هم قدیما لباس خوابشون اینجوری بود؟

عثمان خندیدو گفت 

- این نشون میده ما نژادمون مثل همه 

هر دو خندیدیم و باقی مسیر به خنده و شوخی و دیدن وسایل جذاب بازار گذشت .

 کم کم مغازه ها کم شدو عثمان گفت برگردیم

مسیر اومده رو باید برمیگشتیم و بازار قاهره از اون بازار های بدون راه در رو دیگه بود

تو مسیر برگشت یه شال حریر خریدم 

با یه کوسن پر نقش و نگار برای رو تختمون 

رسیدیم به یه مغازه زیورآلات دست ساز 

تو مسیر رفت هم اینجا چشممو گرفته بود 

عثمان دیگه انگار بی تحمل شده بود 

چون حسابی بازومو کمرمو فشار های ریز و درشت داده بود

برای همین شک داشتم موافقت کنه اینجا صبر کنیم 

دو دل گفتم 

- میشه یکم صبر کنی این مغازه رو بیشتر ببینم ؟

نگاهی به کل مغازه انداختو گفت 

- باشه اگه قول میدی زود تموم شه 

آروم گفتم

- هنوز تا شام وقت داریم 

آروم تر از من گفت 

- تا شام وقت داریم اما برای کاری که من باهات دارم وقت کم داریم 

خندیدمو سریع رفتم سمت داخل مغازه

یه دنیای ظریف و جذاب از وسیله های دست ساز طلایی بود.

دوتا دستبند با طرح کل های میخک که بند چرم بافی داشت نظرمو جلب کرد.

 حس کردم چیز قشنگیه . میتونستیم با عثمان ست کنیم

یه یادگاری از این روزای عجیب

برگشتم سمت عثمان تا بهش بگم ...

اما خبری از عثمان نبود



Report Page