63

63


رمان #دختر_بد


قسمت شصت و سوم

با خنده دنبالم کرد تا تلافی کنه ولی پشت موهای من کجا و اون کجا...

آروم نگامو به شونه هاش می کشم. چندبار خستگیامو رو این شونه ها گذاشتم و چه قدر ازشون آرامش گرفتم؟

چندبار از پشت سر بغلش کردم و گذاشتن پیشونی بین دو کتفش آرامشی کم از سجده کردن نداره...

چند بار دست دور کمرش انداختم و عاشقانه به هم چشم دوختیم؟

من از این بشر سیر نمی شم؛ چه طور انتظار داشتم فراموشش کنم؟ حتی اگه سر و کله اش هم پیدا نمی شد، منِ کنار پارسا هم هیچ وقت بدون اون نبودم...

- اومده بودم خونه ی سعید برای دیدنت، نبودی!

نمی خوام از خاطرات گذشته بیرونم بکشه ولی نگهداشتن خاطرات الانم تا جایی که قشنگ باشن، برای روزایی که نخواهم داشتش، غنیمتن!

بی حوصله جوابشو میدم.

-چرا می خواستی ببینی ام؟ تو که بریدی ازم؟

نمی چرخه تا ببینمش.

-مگه می تونم این کارو کنم؟

نفس عمیق می کشه...

کاش حرفش راست باشه! یعنی ازم نبریده؟

تو ذهنم نمی دونم با پارسا چی کار کنم! نمی خوام تو این سوتفاهم باقی بمونه...

من هنوزم نمی خوام خائن اون رابطه باشم. 

قصدم نگهداشتن رابطه هم نیست. فقط می خوام همه چیز برگرده به روزایی که فکرم از این آدمایی که غمگینم کردن، خالی بود..مقابلم می ایسته و اگه جلوی قدمامو نگیرم مستقیم  بهه آغوشش می رسم.

اینم اختیارش دست خودم نیست و می ایستم. جسارتم فقط به نگاه حسرت باری می رسه که امید دارم تو دل نور و سایه های شب دیده نشه...

-سعیدو مجبور کردم یه حرفایی بزنه که حتما برای تو سختن، سخت بودن و از اونجایی که هنوز به اون مردکم نگفتی، پس سخت خواهند بود.

انتظار ندارم بهم اعتماد می کردی، خیلی قصور داشتم، حداقل می دونم اگه می اومدم و بهت سر میزدم بهم می گفتی! می دونم روزها منتظر بودی تا بیام و درمورد اون قضیه باهام درد دل کنی، حرف بزنی، مخفی اش نکنی ازم ولی در نهایت کم گذاشتم برات...

همه ی چیزی که برای تو داشتم خودم بودم و من با خودخواهی خودمو ازت دریغ کرده بودم...

دیگه نمی تونم نگاش کنم. سر می چرخونم بین درختای تو پیاده رو و نفس عمیقم اشکمو مهار نمی کنه...

-گلایه ای از اون جدایی ندارم، باید تاوان پس بدم. این دو سه سال بلاتکلیفی برام کمه... می خوای تلافی کنی؟ واقعا می خوام تلافی کنی، هر طوری می خوای، هر طوری که از این عذابی که دچارش شدم، خلاص بشم...

اشکمو با کف دست پاک می کنم و می خوام از کنارش بگذرم.

-فقط بذار برم...

از سایه اش نگذشته، به آغوشش کشیده می شم و این همه ی چیزیه که برای تنبیهش نیاز دارم. هر طور شده نگهم داره! مثل اون هشدار پشت در اتاقش به هیچ قیمتی نذاره برم...

شونه هاش می لرزن و نفسای نامنظم حاصل از بغضش رو می شناسم. من امیرو بهتر از خودش می شناسم.

دستامو بالا می کشم و آروم روی پهلوش می ذارم و محکم تر به تنش فشرده می شم.


نویسنده : یغما


ادامه دارد...

Report Page