63
#63
مامان باشهای گفت، از رستوران که بیرون زدم به اطراف نگاهی کردم توی حیاط بزرگ و سرسبز رستوران درحال قدم زدن بود..
خواستم دست تکون بدم که دیدم
داره با تلفنش حرف میزنه.
نمیدونم چرا شیطنتم گل کرد و از پشت شمشادا رد شدم تا صداش رو بشنوم.
جایی که ایستاده بود نمیتونست من رو ببینه، با خیال راحت فالگوش وایسادم.
-الناز، عزیزم من که گفتم نمیتونم فعلا باهات حرف بزنم.
چشمهام گشاد شد !!!!
و با دهن باز خیرهاش شدم، به الناز گفت عزیزم؟
-باشه گلم فردا شب تو رو میبرم بیرون... عزیزم میریم فرحزاد.
نیشخندی زدم و دوباره به حرفهاش گوش دادم، وقتی که مکالمهاش تموم شد.
بدون اینکه دیده بشم به سمت ماشین پاتند کردم و خودم رو مشغول گشتن کردم.
-نریمان؟ کجا رفتی پس؟
دستی روی شونهام نشست برگشتم و باهاش چشم تو چشم شدم.
-چیه دنبالم میگردی؟
-ای بابا کجا بودی پس؟
-هیچی داشتم نگاه اطراف میکردم، کارم داری؟
-آره خواستم بگم قلیون و چایی آوردن.
-باشه بیا بریم تو.
دستش رو روی شونهام گذاشت و همراه هم داخل رستوران شدیم.
امشب شاید یکی از بهترین شبایی بود که دور هم جمع شده بودیم!
اونم بعداز این همه مدت...
با فکر به چند دقیقه پیش
و یادآوری مکالمهی بین نریمان و الناز هوش از سرم پرید !
یعنی واقعا اون الناز، الناز خودمون بود!؟
یعنی اون عزیزمی که از زبون نریمان شنیدم
واقعی بود؟
یعنی نریما داشت به یه دختر ... به یه دختر علاقه میشد!!؟؟
باور کردنش واقعا برام غیرممکن بود...
اون نریمان سنگی و افسرده الان داشت تغییر هویت میداد.
خدایا باورم نمیشه اصلا..
یعنی میشه روزای خوب ماهم بیاد؟
تو این دوسال اندازهی بیست سال هممون بدبختی و ناراحتی کشیدم..
هر روز گریه هر روز ناراحتی هر روز شنیدن دعواها و عادت کردن به خلق های نریمان واقعا
جون و توان رو ازمون گرفته بود.
اما خیلی خوشحال بودم که داره همه چیز عوض میشه.. امیدوارم اگر این الناز الناز خودمون باشه
بتونه تغییری در نریمان ایجاد کنه!
ولی باید سر دربیارم از این رابطه... باید بفهمم این الناز کدوم النازه !!...