621

621


سلام دوستان من چند روز پیش یه پارت گذاشتم تو کانال از رمان ناجی . این رمان رو شما تو کانال خود نویسنده یعنی مجله دانستنی چتر با هستک #ناجی میتونین بخونین.

در مورد یه دختر از خانواده سنتی هست که وارد یه رابطه متفاوت میشه . این رمان صحنه های جنسی بازی داره 👇

https://t.me/chatr_tel/21989

#زندگی_بنفش 

#۶۲۱

من و مامان نیما سریع رفتیم تو پذیرایی

مهوش خانم مثل مرغ پر کنده وسط سالن میچرخید و کسی به اون دعا دست نمیزد 

همشون هم به دعا اعتقاد داشتن

مادر نیما رفت سمتشو گفت

- بیا آب 

پدر نیما موزخند زد و گفت

- کی بس میکنین ؟

مهوش لیوان آب رو گرفت ریخ رو دعا که به تنش چسبیده بود 

نیما هم به من نگاه کرد و گفت

- بپوش بریم

امیسا رو بغل کرد

سر تکون دادم

رفتم آشپزخونه لباسمو برداشتم 

نیاز بدو بدو اومد

- کجا برین ... توروخدا وایسین...

بهش توجه نکردم

از کنار نیاز رد شدم و گفتم

- کی واقعا این مسخره بازی دعا رو تموم میکنین

- به جون مامانم من خبر نداشتم

پشت سرم اومد و گفت

- من با مامانم دیگه کار ندارم. اونم به مهوش گفته دعا بگیره. بنفشه به نیما بگو بخاطر من بمونین

وایسادم 

به نیاز نگاه کردم و گفتم

- به خدا نیاز تو به ما احتیاجی نداری براز هماهنگ کردن برنامه عروسیت. خودت و شوهرت کافی هستین.بگید ما رفتیم سفر دیگه عروسی نمیخوایم. تمام. به ما چه احتیاجی داری؟ چرا از مادرت غول میسازی. اون ته ته تهش بخواد تورو از ارث خودش محروم کنه ! که نمیکنه جون تحمل نداره به یه نفر دیگه چیزی از داشته هاش برسه! نترس .

با این حرف بدون خداحافظی از خونه زدم بیرون

نیما تو حیاط بود 

تا منو دید سر تکون داد

مادرش هم بود و گفت

- بنفشه جان نیما رو راضی کن بمونین

با تکون سر گفتم نه و رفتم سمت ماشین خسته گفتم 

- مامان جان واقعا یعنی جز نیما کسی نیست جواب عمه رو بده؟ بابا ... محمود .. خودتون ؟ چرا انقدر باز همه بحث رو میندازین رو نیما. مارو کشوندین تا اینجا ...آخرشم فقط اعصاب خوردی برا نیما ...

سوار شدم

مادرش چیزی نگفت و نیما راه افتاد

از خونه زدیم بیرون و به سر کوچه نرسیده نیما گفت 

- بنفشه ... نمیتونم رانندگی کنم... حالم خوب نیست.

Report Page