#62

#62


داستان از دید آتوسا

شام که خوردیم سفره رو جمع کردم و ظرفا رو شستم

سکوت بدجوری روی خونه سایه انداخته بود و این اذیتم میکرد...

خودمو تو آشپزخونه سرگرم کردم و کمی منتظر موندم که حرفی از دهن مامان و بابا بیرون بیاد

ساعت نزدیکای ده بود

پا شدم که برگردم تو اتاقم که بابا بالاخره حرف زد

«شنیدم سیامک پسرخاله ام پاش شکسته و قراره امشب یه عده از اهالی برن عیادتش...جمع و جور کن که ماهم بریم یه سر بهش بزنیم!»

مامان متعجب به بابا نگاه کرد

«وا تو چرا الان داری اینو میگی!»

«یادم نبود الان چشمم به ساعت خورد یادم اومد»

مامان درحالیکه غر میزد پاشد و رفت توی اتاق که آماده بشه

روبروی بابا وایسادم و آروم گفتم

«میخوای منم باهاتون بیام؟»

«نه لازم نیست میریم زود برمیگردیم خونه بمون تو!»

باشه ای گفتم و برگشتم تو اتاقم

حق با باباس...ممکنه خان و لیلا خانومم بیان و خوب نمیشه اگه من اونجا باشم!

روی تختم نشستم و به نقطه نامعلومی خیره شدم...

و زمان مثل برق و باد گذشت و من بعد از چند دقیقه صدای بسته شدن در حیاطو شنیدم...

برق اتاق خاموش بود و تاریکی بهم آرامش میداد

از جام پاشدم و جلوی آینه وایسادم

لکه کاملا توی چشم بود و من واقعا شانس آورده بودم که بقیه نمیتونن ببیننش!

دور خودم چرخی زدم و روبروی پنجره وایسادم

آواز ناآشنایی رو زیر لب زمزمه کردم

آوازی که نمیشناختمش ولی حس میکردم تموم عمرم این آوازُ میخوندم و اونو بلدم...

به هلال ماه خیره شدم

من به هوای آزاد احتیاج دارم...

پنجره رو باز کردم و اجازه دادم نسیم خنکی وارد اتاق بشه

دستامو لبه پنجره گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم

حرکت سایه ای رو پشت سرم حس کردم و سریع چرخیدم و جیغ آرومی کشیدم!

لی‌لی با ترس کمی رو به عقب پرواز کرد و دستشو روی سینش گذاشت

«وای لی‌لی!»

«تو قراره تا ابد اینجوری باشی؟»

«تو هم قراره تا ابد منو بترسونی؟»

لی‌لی کمی جلو اومد

«من نمی‌خواستم بترسونمت تا اومدم حرف بزنم جیغ کشیدی!»

دستی به صورتم کشیدم و لبخندی زدم

«از دست تو!»

لی‌لی لبه پنجره نشست

«چیکار میکردی؟»

چرخیدم سمت پنجره و به بیرون نگاه کردم

«داشتم کمی هوا می‌خوردم!»

«خب انگار یکی اینجا روز بدی داشته...!»

لبخندی زدم

«امروز افتضاح بود!»

«خب تعریف کن!»

موهامو از تو صورتم کنار زدم و به لی لی نگاه کردم

«خب من امروز مامان سینا که واسه خواستگاری و اینجور چیزا اومده بود از خونه بیرون کردم...!»

لی‌لی آروم خندید

«خب بنظر من که بهترین کار ممکنو کردی!»

«حدس میزدم اینو بگی!»

نفس عمیقی کشیدم و به ماه خیره شدم

«کاش میشد برم بیرون و کمی قدم بزنم...واقعا بهش احتیاج دارم...»

«خب چرا این کارو نمیکنی؟»

«چونکه الان شبه و مامان و بابا هم خبر ندارن و اگه برم بیرون ممکنه هراتفاقی بیوفته!»

«خب شایدم نیوفته...!»

لی‌لی با شیطنت گفت

«منظورت چیه؟»

«خب اگه دوست داری بری بیرون برو من میتونم واست ردیفش کنم!»

«چطوری؟»

«میتونم کاری کنم در صحت کامل بری و برگردی!»

کنجکاو به لی‌لی نگاه کردم

«خب میتونم کاری کنم زمان دیر بگذره توی دنیای شما یعنی پدر و مادرت فعلا برنمی‌گردن!»

«خب اهالی رو میخوای چیکار کنی؟»

«شاید بتونم یکمی از پودر نامرئی استفاده کنم!»

لبخندی زدم و کلیدمو برداشتم و از پنجره رفتم توی حیاط

«پس بزن بریم!»

لی‌لی اومد سمتم و پودر طلایی رنگی رو توی صورتم فوت کرد و چیزی رو زیر لب زمزمه کرد...

آروم درو باز کردم و رفتم بیرون

درو آروم بستم و به لی‌لی که کنارم بود نگاهی کردم

به همدیگه لبخندی زدیم و بعد شروع کردم به دویدن و لی لی هم کنارم پرواز می‌کرد

به چمنزار نزدیک روستا رسیدیم

توی چمنزار پا برهنه میدویدم و باد موهامو توی هوا می‌رقصوند

و این حس فوق العاده بود

فقط من بودم...خودم و خودم...زیر نور ماه...

توی چمنا دراز کشیدم و به ماه خیره شدم

صدای جیرجیرکا از دور و نزدیک شنیده میشد

و باد شاخ و برگ درختای اطرافو نوازش میکرد

لبخندی زدم و چشمامو رو هم گذاشتم

«ازت ممنونم لی‌لی!»

صداشو دم گوشم شنیدم

«کمترین کاری بود که میتونستم بکنم...!»

این می‌تونه یکی از بهترین خاطراتم بشه...

واقعا کی فکرشو میکرد وقتیکه بیام اینجا با این پری کوچولوی خوشگل آشنا میشم که قراره کل زندگیمو زیرورو کنه...!

خودمو بین چمن ها رها کردم و فکر و ذهنمو به دست نسیم خنکی که در جریان بود سپردم...

نمیدونم چقدر گذشت...چون زمان از دستم در رفته بود...

چشمامو باز کردم و به لی لی نگاه کردم

«این فوق‌العاده‌اس!»

«آره...!»

«چقدر دیگه زمان دارم برای نامرئی بودن؟»

«به زمان دنیای تو حدودا پونزده دقیقه...تو نزدیک یک ساعتی هست که اینجایی!»

برای آخرین بار به ماه نگاهی کردم

نفس عمیق کشیدم و از جام پاشدم

«پس بهتره برگردیم...!»

لی‌لی پرواز کرد بالا و توی هوا چرخی زد

«خب من جلوتر میرم که مطمئن شم خطری نیست!اگه چیزی شد یا به کمکم احتیاج داشتی فقط پروانه روی دستتو لمس کن!»

باشه ای گفتم و لی‌لی به سرعت باد پرواز کرد

راهی خونه شدم

با آرامش قدم میزدم و این یه حس فوق‌العاده‌ بود...!

نزدیکای خونه بودم و نمیدونم چقدر طول کشید که تا به اینجا رسیدم چون صدای آشنایی منو سرجام متوقف کرد

«آتوسا!»

بدون اینکه حرکتی کنم سرجام موندم و صدای سینا دوباره توی گوشم پیچید

«آتوسا می‌دونم که تویی!»

چشمامو رو هم فشار دادم و زیر لب غر زدم

از این بهتر نمیشد!

چرخیدم سمتش و بهش نگاهی کردم

«چیه؟»

«این وقت شب بیرون چیکار می‌کنی اونم با این وضع!»

به خودم نگاهی کردم و متوجه شدم که لباس راحتیام تنمه!

«خب خوبیش اینه که به تو ارتباطی نداره که بخوای نگران شی راجبش!»

برگشتم تا به راهم ادامه بدم ولی بخاطر حرفی که زد سرجام موندم

«اومده بودی اونو ببینی؟»

برگشتم سمتش

«چی؟»

«همونیکه تو زندگیته!»

پوزخندی زدم

«سینا تو واقعا مریضی!»

سینا اومد سمتم و روبروم وایساد

«اون کیه؟»

«کی کیه؟»

«همونیکه بخاطرش منو رد کردی!»

سعی کردم از کنارش رد شم و برم ولی شونه هامو گرفت و سرجام نگهم داشت

«ولم کن!»

«فقط بهم بگو اون کیه؟چرا بخاطرش منو رد کردی؟»

سعی کردم با دستام هولش بدم عقب ولی فایده ای نداشت

«سینا تو مریضی واقعا ولم کن!»

«جواب منو بده آتوسا!»

سینا محکم تر منو گرفت

نمیتونستم پروانه روی مچمو لمس کنم و رفتارای سینا داشت منو میترسوند

دست و پا زدم ولی فایده ای نداشت

«اگه ولم نکنی جیغ میزنم!»

سینا بزور منو کشید کناری

«جواب منو بده تا ولت کنم!»

«جوابی ندارم که بهت بدم!»

سینا تقریبا داد زد

«داری دروغ میگی!»

صورتش چند اینچ بیشتر باهام فاصله نداشت

چشمامو بستم و سعی کردم خودمو خلاص کنم

قطره اشکی از چشمم چکید و ناخودآگاه دستمو به سنگ دور گردنم رسوندم و توی ذهنم هیرابُ صدا کردم

«سینا ولم کن داری منو میترسونی!»

سینا چیز نامفهومی گفت و حلقه دستاش دور بازوهام باز شد

چشمامو آروم باز کردم و بخاطر چیزی که روبروم دیدم جیغ آرومی کشیدم

هیراب اینجا بود!

سینا رو زمین زده بود و هیراب داشت با مشت توی صورتش میزد!

دویدم سمتش و سعی کردم جلوشو بگیرم

«هیراب ولش کن!»

هیراب بدون توجه به حرفام همچنان سینا رو میزد و خون از بینی و دهن سینا راه گرفته بود!

بازوی هیرابُ گرفتم و سعی کردم بکشمش عقب

«هیراب خواهش میکنم ولش کن داری میکشیش!»

هیراب دستمو پس زد و بهم نگاهی کرد

«من این پسره عوضی رو میکشم قسم میخورم آتوسا!»

بدون اینکه دست خودم باشه اشکام روی صورتم راه گرفته بودن

پروانه روی دستمو لمس کردم و زمزمه کردم

«لی‌لی خواهش میکنم بیا...باید جلوی هیرابُ بگیری!»

چند ثانیه طول نکشید که نور طلایی رنگی اطرافو روشن کرد و هیراب به عقب پرت شد!

سریع دویدم سمتش و جلوش نشستم

لی‌لی بین هیراب و سینا توی هوا معلق بود و سینا با صورت خونی روی زمین بود!

هیراب از جاش پاشد و من زود جلوش وایسادم

«هیراب خواهش میکنم بسه ولش کن دیگه!»

«آتوسا این پسره دیگه فراتر از حد خودش رفته...من میکشمش قسم خوردم که این کارو میکنم!»

لی‌لی سمت سینا پرواز کرد و چیزی رو زمزمه میکرد

چشمم به مشتای خونی هیراب افتاد

دستاشو گرفتم

«خواهش میکنم آروم باش به اندازه کافی ادب شد...بخاطر من!»

هیراب عصبی گفت

«من آرومم و میشه بگی تو این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟!»

«میتونم توضیح بدم من...»

حرفم نصفه موند و ناگهان صدای عجیبی توی محوطه پیچید و نور آبی رنگی زیر پای هیراب شروع به درخشیدن کرد!

هراسون به هیراب نگاه کردم

«چه اتفاقی داره میوفته؟!»

«نترس فقط برگرد خونه...!»

هیراب آخرین جملشو گفت و ناگهان نور آبی پر رنگ تر شد و هیراب توی نور ناپدید شد...

___________________________________

T.me/royashiriiin 🦋

Report Page