62

62


#پارت۶۲

که یهو صدای در به گوش رسید" مهرداد فکر کنم کسی پشت دره" " برو زیر پتو" کاری گفتو کردم خودشم تماسو قطع کرد 🧚‍♀



دیگه از ترسم تکون نخوردم و نفهمیدم کی خوابم برد. صبح تکونای دستی چشم باز کردم با دیدن یه زن ناشناس ابرویی بالاانداختم 


" صبحتون بخیر ، خانوم گفتن بیدارتون کنم واسه صبحونه" یه اهان گفتمو پتو رو کنار زدم که نگاهش ثابت موند رو بدنم 


به خودم نگاهی انداختم اووووه با لباس زیـر جلوش بودم یه اهوم گفتم ، اونم با یه ببخشید از اتاق رفت بیرون 


پوووف عجب گیری کردیما ، بلند شدم رفت تک سرویسی که تو اتاق بود یه اب به سر و صورتم زدم و اومدم بیرون همون لباسای دیشبمو پوشیدم 


یه دستیم به موهام کشیدم و از اتاق رفتم بیرون ، از یکی خدمه ها پرسیدم که کجان گفت تو سالن غذاخوری هستند 


از پله های سالن بالا رفتم هر سه نفرشون + مهردادم دور میز صبحونه نشسته بودن و حزف میزدن! جلو رفتم یه سلام و صبخ بخیر بلند گفتم 


همه یه جواب تقرییا گرم بهم دادن و منم رفتم کنار مهرداد نشستم شروع کردم به خوردن صبحونه !


سه ساعت بعد

 "دیشب کی پشت در بود؟!"


 شونه ایی به معنی نمیدونم بالا انداختم :نمیدونم والا" سری تکون داد و نگاهی بهم انداخت 


"دیشب داشتم دیوونه میشدم" خندیدم : "منم" 


نگاهی به دور وبرش انداخت:" مامان و مامانبزرگ که رفتن بیرون ،باباهم تو اتاق کارشه، موافقی بریم رو کار؟!"


گیج نگاهش کردم ، رو کار دیگه چیه؟! یعنی چی ؟!وقتی دید دارم گیج میزنم سرشو به نشونه ی تاسف تکون داد 


"منظورم از اون کارس" واای خدا منمم میخوام ، برای همین تند تند سرمو تکون دادم :" اره بریم "


ابرویی بالا انداخت:"کجا؟!" ب

ه اتاق اشاره کردم :"تو اتاق دیگه"


 نوچی نکرد و کرد 


چشمکی زد :"همینجا میریم رو کار و بعد پایان حرفش دستمو کشید و..

Report Page