#62

#62

آخرین دراگون به قلم آفتابگردون


توی این شب سیاه،

آسمون پهناور

و پر ستاره بالای سرمون

حس تنهایی و غمی که توی دل هر دوی ما

حفره کرده بود

«لوکاستا» از عشقی حرف میزد

که سالها ازش دور مونده بود

و منی که هر روز کسی رو میدیم

که برای با اون بودن تمام وجودم پرواز میکرد.

از مادری گفت که هرگز ندیده بود

و پدری که اون رو نخواسته بود...

و تبعیدی که به اجبار اون رو

از عشقش دور کرده بود...

چه سرنوشت دردناک و مشترکی.


نور خورشید که از لای پنجره داخل اتاق میتابید

باعث شد از خواب بیدار بشم...

فضا برام غریبه بود...

تخت ناآشنا...

این اتاقی نبود که من و «آلاریک»

داخلش استراحت میکردیم!

مغزم هنوز گیج بود...

داشتم سعی میکردم به یاد بیارم...

دیشب با «لوکاستا» صحبت میکردم

و بعدش که هوا کمی سردتر شد

با هم به اتاق «لوکاستا» اومدیم

و همچنان گرم صحبت بودیم...

اون از خودش و سختی هایی که

تو این سالهای تنهایی کشیده بود

با من صحبت کرد و...

بعدش خوابم برد.


«آلاریک»؟!!!

خدای من الان دنبالم میگرده!

«لوکاستا» توی اتاق نبود،

سریع بلند شدم؛

بخاطر حرکت ناگهانیم چشمام سیاهی رفت...

به دیوار تیکه دادم تا کمی حالم بهتر بشه

در اتاق رو باز میکنم...

اتاق «لوکاستا» همون کلبه ی بالای درخت بود.

پله ها رو پایین میومدم

دو پله مونده بود که به طبقه ی پایین برسم

که دیدم «آلاریک» روبروم ایستاده،

از شُک دیدنش دو پله آخر رو ندیده اومدم پایین...

«آلاریک» با دستهاش بازوهام رو گرفت

و مانع افتادنم شد!


حالت خوبه ؟!


با ترس به چشماش نگاه کردم...

حس کردم نگاهش مثل همیشه نیست...

مـ من...

یعنی ما داشتیم صحبت میکردیم...

خوابم برد...


دستش رو از بازوهام جدا کرد

و یک قدم به عقب رفت،

لبخندی زد

نیازی به توضیح نیست «آراکس»!

 نگاهش کمی شیطون شد و با اشاره به پایین گفت:

خب بالأخره تو هم یه نیاز هایی داری...

هر چند فکر نمیکردم سلیقه ات یکی مثل اون باشه!


از سلیقه ی کی دارید حرف میزنید ؟!


Report Page