62

62


ظرفاروشستم دستامو خشک کردم و برگشتم تواتاق گوشیمو برداشتم یه پیام ازامیرداشتم 


"....مافردا ساعت سه نوبت محضرداریم ...من هنوز منتظر جوابتم...دوسم داری؟..."

گوشیو کوبوندم روی تخت و نشستم نمیدونستم چیکار کنم 

ازهیچکس نمیتونستم کمک بگیرم 

هیچکس احساس‌منو درک نمیکرد


شماره امیررو گرفتم تابهش بگم دوسش دارم ...بگم نرو محضر....سهم یکی دیگه نشو...

ولی نمیتونستم ...زندگی یه دختر دیگه رو خراب کنم 

انقدر توی اتاق موندم و فکر کردم که اصلا متوجه گذر زمان نشدم مامان برای شام صدام کرد بلندشدم و بیرون اومدم 


بابای میناهم اومده بود سلام کردم ومیزو چیدم و دورهم نشستیم 


مامان از پسرخانوم عسکری گفت و از عمو خواست تحقیق کنه 

+....مامان چرا به من گوش نمیدی؟من نمیخوام ازدواج کنم 

_....مگه دست خودته نخوای؟دختر بزرگ کردم عاقل خوشگل مهندسم که هست همین الانشم داره دیر میشه 


+...چی میگی مامان؟من فقط بیست سالمه 

_...من بیست سالم بود تورو بدنیا آورده بودم 

+...همه که مثل هم نیستن 


میدونستم بحث با مامان بی فایدست

به عمو نگاه کردم تا کمکم کنه چشمکی بهم زدو تو جمع کردن میز بهم کمک کرد 


ساعت دوازده شب بود و من هر لحظه بیشتر وسوسه میشدم تا به امیر زنگ بزنم


اما میترسیدم از ابروریزی بعدش میترسیدم ازاینکه همه چی طبق انتظار من پیش نره و خراب شه


ازیطرف به عشق خودم نسبت ب امیر مطمعن بودم ازاینکه اگه عقد کنه من میمیرم مطمعن بودم ازاینکه بااون دختره خوشبخت نمیشه مطمعن بودم


چشمامو بستم من تاصبح وقت داشتم برای فکر کردن 

به همه چیزفکر کردم 

ب خودم 

به امیر 

به پریا 

حتی اگه منم نبودم امیر با پریا خوشبخت نمیشد 

اگه من یه کلمه میگفتم شاید زندگی هر سه نفرمون رو نجات میدادم 

شاید پریا بایه نفردیگه خوشبخت تربشه 

شایدم همه چیز عوض شه 

امیرعوض شه 

پریا منو دیده اگه حتی باامیرهم ازدواج کنم بایه حرفش میتونه همه چیزو خراب کنه


نفسمو کلافه دادم بیرون 

دفترمو بیرون آوردمو شروع به نوشتن کردم

دفترو بستم و دوباره دراز کشیدم


چشمامو به سقف دوختم و بالاخره خوابم برد 

غلتی زدم و چرخیدم چشممو باز کردم و ساعتو نگاه کردم یازده صبح بود 


دلم پیچید کمتراز چهارساعت وقت داشتم و هتوز دودل بودم 


گوشی توی دستم لرزید امیربود قطع شددوبارع زنگ خورد پشت هم زنگ میخورد و من جرعت اینکه بخوام جواب بدمو توخودم نمیدیدم من هنوز به جواب نرسیده بودم 


تکلیفم باخودم مشخص نبود 

دلمو زدم به دریا تماسوووصل کردم 

+...الو

_...دیگه داشتم ناامیدمیشدم 

+...امیر

_....نمیخوای بهم جواب بدی؟

چیزی نگفتم جوابی نداشتم که بدم‌

گوشیو قطع کردم و چشمامو بستم 


چقدر گفتن این دوتاکلمه سخت شده بود هیچوقا فکرشو نمیکردم زندگیم در گرو گفتن یه دوستت دارم باشه 


گفتنش زندگیم و زیرو رو میکرد

نگفتنش زندگیم و باخاک یکسان میکرد

من بایدچیکار کنم؟!

حالا خودم داشتم معطل میکردم ‌..

ساعت یک و نیم بود 

نفس عمیقی کشیدم و شماره امیرروگرفتم

خیلی زود جواب داد

Report Page