62

62

ترنم به قلم رعنا

۶۲

اما با تردید شماره بابارو بهش گفتم .

امیر شماره رو گرفت و گوشی رو گذاشت کنار گوشش 

هول شدمو خواستم گوشیو ازش بگیرم که دستمو گرفتو منو کنار زد 

پشت کرد به منوبه سمت اتاق خوابا سریع قدم برداشت و گفت 

- الو ... آقای احمدیان ؟

سرم داشت گیج میرفت ... امیر زنگ زد به بابا ... جدی زنگ زد به بابا ...

پشت سرش رفتم که گفت 

- من امیر کهن هستم ... یه ساعت پیش دیدمتون اما فرصت نشد درست آشنا شیم ... بله ... بله ... خواهش میکنم ... راجب یه مسئله ای باید سر فرصت صحبت کنیم ... بله ... 

دستمو گرفتم به قاب در تا نیفتم و به امیر خیره شدم که ریلکس نشست رو تخت منو ادامه داد 

- بله ... اگه براتون مناسبه من فردا حدود ساعت ده میام دفترتون ... بله ... شرکت آقای نادری و شما یکیه دیگه درسته ؟ بله ... میبینمتون پس ... ممنونم ... شبتون بخیر ... 

امیر اینو گفتو قطع کرد 

نگاهی به من انداخت و گفت 

- چرا رنگت پریده؟

- میخوای بری بابامو ببینی ؟

- آره ... 

- چی میخوای بهش بگی ؟

- بیا بشین ... با این رنگ و روت میترسم از حال بری... واقعا این وقت شب حوصله بیمارستان رفتن ندارم .

از این حرفش ناراحت شدم اما رفتم با فاصله ازش رو تخت نشستم 

چون واقعا خودمم حس میکردم دارم پس می افتم 

وقتی نشستم امیر چرخید سمت من و گفت 

- میخوام به بابات راجب سام بگم ... راجب اینکه چرا داره این کار هارو میکنه ... بعد هم راجب خودمون بگم 

- خودمون ؟

امیر سر تکون داد و ناخداگاه گفتم 

- خودمون چی بگی ؟

- هیچی بگم داریم آشنا میشیم ... مگه جرمه ؟

سریع سرمو به علامت نه تکون دادمو گفتم 

- نه نه ... امیر راجب خودمون نه ... 

باز اخم هاش تو هم رفت و گفت 

- چرا نه ؟

- آخه ... آخه بهت گفتم که ... من به بابا گفتم هیچی بینمون نیست ... هیچی ... هیچی ..

امیر نفسشو کلافه بیرون داد و با همون اخم گفت


امیر نفسشو کلافه بیرون داد و با همون اخم گفت 

- نمیفهممت ترنم ... چرا همه چیو انقدر پیچیده میکنی ؟! 

خواستم چیزی بگم که امیر چونه ام رو گرفت تو دستشو گفت 

- این سومین باره داری اینکارو میکنی .

مردد تو چشم های مشکیش نگاه کردم و گفتم 

- چکار ؟

نگاهش افتاد رو لبمو گفت 

- به من و چیزی که بینمونه توهین میکنی ...

متوجه منظورش نشدم . چه توهینی ؟

اما قبل از اینکه من بخوام چیزی بگم فاصله بینمون رو از بین برد و لب هاش نشست رو لبم 

چشم هام ناخداگاه بسته شد اما هنوز مغزم فرمان ناده بود باید چکار کنم که امیر ازم جدا شد و بلند شد. 

به سمت در رفت و گفت 

- تا فردا ... 

امیر ::::::::::::

رو تختم دراز کشیدم و به سقف خیره شدم . 

فردا باید الناز رو میدیدم ... پدر ترنمو میدیدم ... از سام شکایت میکردم ... 

بماند که چقدر خودم هم کار داشتم .

فردا واقعا روز من نبود ...

از همه مهم تر ... باید قضیه ترنم رو به خانواده ام هم اطلاع میدادم . 

این مورد از همه سخت تر بود . 

خوشبختانه من نوه پسری نبودم که بخوان برام طبق رسم همسر انتخاب کنن

اما باز هم ازدواج تو رسومات ما کار ساده ای نبود ... 

برای همین من کلا تو فکرش نبودم ...

اما با ترنم فرق میکرد 

این دختر بد افتاده بود زیر پوستم و باید مال من میشد 

رو تختم چرخیدم و به آسمون ابری و ما نیکه پیدا خیره شدم 

اگه این قوانین مراکشی و رسومات عجیب خاندان ما نبود ...

 شک نداشتم تا آخر هفته ترنم رو همین تخت مال من میشد ...


اگر برای خوندن ادامه رمان #ترنم عجله دارین و دوست دارین سریع تر این رمانو بخونین میتونین با مبلغ ناچیز این رمان رو خریداری کنین . اینم آدرس فروش 👇

https://t.me/mynovelsell

Report Page