62

62

وارث شیخ

62 

برگشتم سمتی که نشون میداد

با دیدن یه مرغ مینا تو یه قفس سفید با ذوق گفتم 

- میناست ؟

از ذوق من انگار پرنده برگشت سمت ما و چیزی گفت

عثمان خندیدو گفت 

- دقیقا ... این بیشرف ها تو مصر خیلی بد دهنن. خداروشکر تو عربی نمیفهمی 

قبل اینکه بتونم به قفس نزدیک شم دستمو کشیدو ازش دور شدیم

با خنده گفتم 

- بگو چی گفت عثمان؟

عثمان خندیدو گفت 

- ولشکن ... بگم مجبورم برم سرشو بزنم...

بازم خندیدم که عثمان گفت 

- اوه ... یه مغازه لباس خواب فروشی زنونه 

رد نگاهشو گرفتمو نگاه کردم 

با دیدن یه مغازه که از دیوار هاش لباس های حریر آویزون بود خندیدمو گفتم 

- من که از اینا زیاد دارم

عثمان خندیدو گفت 

- از اینا منظورم نیست. از اونا منظورمه 

با این حرف به چیزی داخل مغازه اشاره کرد 

با دیدن اون لباس سر جام ایستادم. به زور جلو خنده ام رو گرفتمو گفتم 

- شوخی میکنی عثمان ؟

عثمان هم خندیدو گفت 

این رمان بصورت رایگان روزانه در کانال موج قرار میگیرد . فایل نهایی رایگان نیست و اختصاصی کانال رمان های خاص میباشد. سایر نسخه ها بدون رضایت نویسنده و دزدی است 

- نه نه جدی میگم بادید برام بپوشی 

به بازوش کوبیدمو گفتم 

- شبیه لباس خواب مادر بزرگاست . نگو از بچگی فانتزی رابطه با مادربزرگارو داشتی 

از حرفم بلند خندیدو هر دو خندیدیم.. با خنده از اون مغازه رد شدیم و عثمان گفت 

- اما تو دلم میمونه برام نپوشی ها 

بازم خندیدمو خودمو تو اون لباس خاب بلند و سغید و آستین بلند تصور کردم. بیشتر شبیه زیر پیراهنی سال های 1800 آمریکا بود . رو به عثمان گفتم

Report Page