616

616


616

-باز کن در و ترمه بهت می گم باز کن!

ضربه شدیدتری زد.

از ترس قالب تهی کردم. در و باز کردم که به خاطر فشاری که به در آورده بود همزمان محکم باز شد و به صورتم خورد

از درد ناله ضعیفی کردم و دستم و رو صورتم گذاشتم

-اینجا چه غلطی می کنی؟ مگه زندگی نداری؟ ها؟ 

تخت سینه ام کوبوند!

-از من فرار کردی؟ فکر کردی پیدات نمی کنم؟ ها؟ 

اومدی اینجا که چی؟


اشکام می ریخت. حس ضعف داشتم

حس می کردم فشارم افتاده و می دونستم همش به خاطر بارداریه

بازوم و تو مشتش گرفت و خواست چیزی بگه که صدای ضعیف بابا و شنیدم:

-ترمه جان

نادر نگاهش از من به پشت سرم کشیده شد

زیرلب زمزمه کرد:

-باباته؟

ترسیده لب زدم:

-کاریش نداشته باش

بهم پوزخند زد:

-گمشو برو لباست و بپوش تا چهارکلام با پدرزنم اختلاط کنم...!

لحنش پر از تمسخر بود.

ولی کوتاه نیومدم

-من جایی نمیام

چهره اش قرمز شد

-چه زری زدی؟

دخترا درگیر جمع کردن وسایلمم بعد تعطیلات عاشورا اساس کشی دارم و دست تنهام خیلی سخته😭 اگه این روزا کم مینویسم بدونید شرایطم اینه❤️

Report Page