615

615


#۶۱۵

#زندگی_بنفش 

خندیدمو گفتم

- در مورد شوهر آینده امیسا گفتم

که قراره با این وزه خانم چه بلایی سرش بیاد 

نیما اخم کرد و گفت

- من دختر شوهر نمیدم 

خندیدم و گفتم

- میدونم همونطور که تو پوشک کردنش موفق بودی تو شوهر ندادنش هم موفقی 

نیما اخم کرد

اما بحث نکرد 

شکست سنگینی خورده بود و میدونستم فعلا جوابی نداره

بلاخره راه افتادیم

امیسا تو مسیر یه بار بلند گفت 

جیش دارم! 

وسط اتوبان تهران کرج! 

نیما هم به اجبار نگه داشت 

کلی غر زد وقتی تجهیزات از پوشک گرفتن نداریم . چرا از پوشک میگیری 

منم فقط آروم گفتم 

اگر دقت کنی میبینی من ایشونو از پوشک نگرفتم. خودش گرفت. 

پس لطفا به خودش بگو 

رسیدیم خونه پدر و مادر نیما 

تا سلام کردیم امیسا بلند گفت 

- جیش دارم ! 

نیما که امیسا تو بغلش بود سریع امیسا رو برد توالت

یهو یه صدا از تو پذیرایی اومد که با حرص گفت

- دکتر مملکت میفرستی بچه رو ببره دستشویی؟ همش از حسادته! 

صدای عمه بود که چند وقت نشنیده بودم راحت بودم

ابروهام بالا پرید 

پدر نیما گفت 

- بچه خورشو برد توالت! به تو چه ربطی داره خواهر؟ 

مادر نیما سریع گفت

- ای بابا از همین اول شروع نکنین. صلوات بفرستین الان بقیه هم میان زودتر همه چی تموم شه

پدر نیما با غر غر رفت سمت پذیرایی

مادر نیما بازو من رو گرفت

آروم با خودش برد سمت آشپزخونه و گفت

Report Page